Wednesday, December 21, 2005

شب وا كردن آغوش


نور كوچولوي نازم...روشنكم...هيچ وقت فراموش نميكنم اون روزهايي رو كه نجاتم دادي...اون روزايي كه تحملم كردي و موندي....اون روزايي كه از ترس از دست دادنت جلوي روت هق هق ميزدم...روشنكم...هيچ كس توي دنيا روزهايي به شكوه روزهاي من و تو نداشته...روزهايي كه حتي نگراني و غمش هم مقدس بود...و حالا همه اون تشويش و نگراني رفته و جاش يه آرامش بي نهايت زيباست...و الان تو روشنك مني...عروسك ناز مني...خانوممي...روشنكم فرياد ميزنم كه : دوستت دارم...من و نور كوچولويي كه اين همه ازش تو اين وبلاگ خوندين بالاخره مال هم شديم و ازدواج كرديم...به دعاي همه شما دوستاي خوبم هم خيلي نياز داريم....فراموشمون نكنين...از روشنكم و خوشبختي اين روزهام بازم مينويسم براتون....زنده باشين و شاد و زير سايه خداوند متعال....امير


من تو را درغم و تنهايي شب
و در آواز پر از ميل زوال
و درآرامش غمگين زمين
همچو يك نور پر از گرمي و شرم
در سكوت شب تنهايي خود يافته ام
و رهايت نكنم
تويي آواز دلانگيز همه زندگيم
به روشنكم....امير

|

Tuesday, October 18, 2005

چند تا عكس

سلام...ميخوام اين قسمتو فتو بلاگ كار كنم...چند تا عكس توووووووپ
چندوقت پيش با بچه ها رفته بوديم يه شب بيرون...تو يه ويلا مال دايي سجاد...جاتون خالي وحشتناك خوش گدشت...اين وحشتناك رو از ايمان بپرسين يعني چي ( دندون)...ببخشين يك كم سكسيه عكسش...من و هادي


اينم من با مهدي...تازه جاتون خالي هيش كي نميتونه مثه مو و مهدي الوكولنگ بازي كنه كه(دندون)


اينم سجاد...منتها اون ورش(دندون)...ساعت نه صبح همه بيدار سجاد هنوز خواب...شاگرد اول شدن يجاد با اين خواباش يكي ار عجايب هشتگانه ست به خدا


اما آحرين عكس...توي بچه هاي هشتاد و سه يه پسر داريم آقا ماه...خيلي خيلي آقاست به خدا...خيلي باهاش حال ميكنم...مهدي جون آياني خيلي دوست دارم به خدا...اينم عكس آبجي كوچولوي نازشه...ماشاالله...فتبارك الله احسن الخالقين يعني اين خانوم كوچولو....هزار ماشاالله...من تازه كنار اين خانوم كوچولو فهميدم چقدر زشتم(دندون)...بازم ميگم ماشاالله


اينم از فتووبلاگ...ببخشين واسه تاخيرم...انشالله همه شاد باشن و سلامت...و زير سايه خداوند متعال....راستي آلبوم جديد ابي هم داره مياد هااااا...آماشالاااااااااااا
|

Monday, September 19, 2005

ماه شب چارده داره خورشيد خانومو ابروشو بر ميداره



ترم پيش واسه مسعود يه جور ديگه بود...خوب يادمه روزهايي رو كه مسعود چشماش يه برق غمگين شفاف داشت...مسعود عاشق شده بود...بد جوري هم عاشق شده بود و اين رو من و چند نفر ديگه از دوستاش كاملا حس ميكرديم....روزهايي كه پر بود از دلشوره يك وقت نشدن و روياي شيرين رسيدن...و از بين دلشوره و رويا...خدا مسعود رو خيلي دوست داشت...چون روياش رو واقعي كرد...پسرك راه نور به الهه زندگيش رسيد...الهه اي كه هديه خدا بود به مسعود...مسعود جون...خانوم فروغيان...از صميم قلب...با همه وجود...و از طرف خودم و دوستام...شب تولد عشقتون رو بهتون تبريك ميگم و هميشه دعا ميكنم حس خوب اين روزها هميشه همراهتون باشه...و يك نفر ديگه از همكلاسيهاي خوبم...يكي از دوستهاي عزيز براي همه بچه هاي كميته علمي...و دوست خوب نور كوچولوي نازم...خانوم ربيع...شنيدن خبر ازدواجتون خيلي خيلي خوشحالمون كرد...با همه وجود...و با همه احساس يك برادر واسه خواهر خوبش...از طرف خودم...نور كوچولو...و همه بچه هاي گروه...بهتون تبريك ميگم و براتون آرزوي شادكامي دارم...راستي...اين مسعود نامرد هرچي ميگم يه دستي هم به سر ما بكش ميگه پنج هزار تومن (دندون)...نامرد ميدونه الان دست رو سر هر كي بكشه بختش باز ميشه واسه همين پوليش كرده...اما عيب نداره...فاميليم ديگه...آخه قرار شده دختر سوگوليشون رو بگذارن واسه يكي از پسرام كنار ( دندون)...از شوخي گذشته...بازم به هر سه تا دوست عزيزم تبريك ميگم و آرزوي بهترين روزها رو دارم براشون...آماشالااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
|

Friday, September 09, 2005

عروسك قصه من


اصلا حال اين رو كه از دردهاي بشر و بد بختي هاي خودم و نامردي هاي خدا و روزمرگي روز هايي كه ميگذرن بنويسم رو ندارم...اين روز هايي كه گذشت باعث شد كل فلسفه و ديدگاهم به زندگي و نقش خدا توي اون و سهم من از دنيا و تعهد مسئوليت اجتما عيم و بهشت و جهنم و هزار تا چيز ديگه عوض بشه...دچار يك شعله مقدسم...شك به همه چيز افتاده تو وجودم...شكي كه دارم شك نفي و اثباتي نيست...شك ماهيتيه...شك به نوع تاثيره...شك به هدفه...اما به يك چيز مطمئنم...خدا با منه...پس من هم قوي ام...اون قدر قوي كه بتونم عروسكم رو بغل كنم و يه آغوش امن باشم براش...عروسكي كه يك كم ترسيده...يك كم اشتباه كرده...يك كم لجبازه...يك كم هم اين روزا سختشه...اما يك دنيا احساس قشنگه...اونقدر بزرگه و با شكوه و قشنگ...كه باعث شده من به همه هدفي كه تا حالا داشتم تو زندگيم شك كنم...اما...خدا با منه...با من و عروسكم...پس ما هم اونقدر قوي هستيم كه دست تو دست هم جلوي همه سختي هاي اين روزا واستيم....آخه به خدا تكيه كرديم
عروسك قصه من
زخم شكسته با تنت
بميرمت شكسته دل
چه بي صداست شكستنت
|

Monday, August 29, 2005

مسيح و فاحشه


مسيح تنها صليبش را بر دوش مي كشد. خداپرستان آزارش مي دهند . سنگش مي زنند و دشنامش مي گويند. مسيح دوستي ندارد. تنها دوستي كه به ياريش مي شتابد مشروب فروش شهر است كه صليبش را بر شانه خود مي گذارد. كسي مسيح را دوست ندارد. تنها كسي كه مسيح را دوست دارد فاحشه معروف شهر مريم مجدليه است كه روزي از عشق پاهاي مسيح را با گيسوانش شستشو داده بود
مسيح را شلاق مي زنند. با ميخ دستهايش را سوراخ مي كنند و به صليبش مي كشند. مسيح را خداپرستان می کشند نه روميان بي اعتقاد به خدا. در آخرين لحظات رنج آور تنهايي و مرگ عشق مريم است كه به او گرمي مي بخشد. يك لبخند عشق مريم به تمام پاكدامني هاي كپك زده مي ارزد و يك لحظه معرفت آدمي بدنام به همه سخنوري هاي صالحان رياكار
يك كم فكر كنين...خيلي مهمه ها...مسيح را خداپرستان ميكشند و تنها كسي كه مسيح رو دوست داره مريمه...مريم مجدليه....فاحشه معروف شهر...يك كم فكر كنين
|

Saturday, July 30, 2005

ترس


دو سه شب پيش با بچه ها رفته بوذيم بيرون...رفتيم يه جايي كه هيچ كس نبود جز خودمون و يك رودخونه و كوه و درخت و يك ويلاي خرابه وحشتناك تو دامنه كوه... و خدا... چادر زذيم...من بودم و ايمان و سجاد و مهدي و عباس و مهدي جديد الاسلامي...خيلي خوش گذشت...خيلي...اما شب موقع خواب...با اينكه هممون پسر بوديم و با هم و لي جوري كه نميشه توصيفش كرد ترس ورداشته بودمون...خداييش هم ترس داشت اون شرايط...ما هم آدم و بي شرم...توي ترس ياد خدا افتاده بوديم...نميتونين درك كنين با چه حسي از گناه هامون...از پستيامون حرف ميزديم...اون شب با اون ترس شيرين و هيجان اتنگيزش گذشت...فردا صبح كه از خواب پا شديم باز دوباره شروع كرديم به همون طرز زندگي مسخره اي كه ديشب به خاطرش و از ترس شب اول قبرش به خودمون لرزيده بوديم...اينو هممون فهميديم و بازم از خداي مهربون و صبورمون خجالت كشيديم...انسان هميشه ناسپاسه...ما هم انسان بوديم...و پست
|

Friday, July 15, 2005

نامرد

سگي ترين جمعه ممكن...خدا هم تعطيل...بي خيال...عاديه...حتي روزهايي هم كه خوبم فقط دارم خودم رو گول ميزنم...من بي عرضه...قبول...من عوضي..آره هستم...شش ماهه قرآن نخوندم...آره خوب...حرم خيلي وقته نرفتم ...آره...اينم قبول....نمازهام هم خيلي مسخره شده...به فكر خودم و زندگي خودمم...حتي يك ذره هم مثل اون آدمي كه ميخواستي زندگي نميكنم...آره...اينم قبول...تازه خيلي چيزام هست كه شرم دارم بگم و خودت ميدوني...اونام قبول....تعارف با خودم كه ندارم...اما آخه نامرد...ننه باباي آدمم كه بچه ميافرينن(هه)...حتي اگه اون بچه آشغال ترين بچه دنيا هم كه باشه بازم تا هر جا بتونن كمكش ميكنن...در قبال حماقتها و كج روي هاش خودشون رو مسئول ميدونن...كمكش ميكنن كه خوب شه....اما تو چي؟...ببخشيد...خدايي ديگه...با بنده باحالات حال كن...گور باباي من...قربون تو...بندت(هه)...امير
فقط يه چيزي به كسايي كه ميخونن بگم...اين رابطه شخصي من با خداي منه...فقط هم در مورد من صادقه....شما اگه به زندگيتون نگاه كنين خيلي جاها حضور گرم و هدفدار خداي خودتون رو احساس ميكنين...اين حرفا فقط حرف منه با شرايط من...حاليتون شد؟...خوبه...امير
|

Friday, July 01, 2005

طلوع خورشيد توي مرداب

اي مردم بتهاي خويش را بشكنيد...از اين لجنزار عفن و روزمرگي پليد و بي درد و پست به در آئيد و پرواز كنيد...اين دل آسمان...اين بام بلند آرزوهاي بزرگ...اين خداي پرشكوه كه جامه آسمان را در بر دارد و اشكهاي ستارگان را بر گونه...و با چشم خويش...خورشيد...شما را هر روز مينگرد...تا از شما يكي از اين مرداب برآيد و به سوي او پركشد
معلم شهيد دكتر علي شريعتي



طلوع كن
طلوع كن
بر اين ستاره مردگي
كه از تو تازه ميشود اين خلوت سرخوردگي
آينه پر ميشود از جواني خاطره ها
تن تو و شرم منو خاموشي پنجره ها
طلوع كن
طلوع كن
پادشاه صدا و ترانه تاريخ ايران ابي


من دارم ميميرم...بيست و سه چهار سال گذشته...اما هر روز كه ميگذره حس ميكنم بيشتر شبيه يك كرم هستم...پوچ و مسخره...تازه بلا نسبت كرم...من تو كل اين سالها اگه جمع كنم فقط به اندازه يكماه زنده بودم...تازه اين خوبه...چون با اين وضعي كه دارم پيش ميرم تو كل زندگي آيندم بعيد ميدونم به اندازه يك روز هم كه شده زندگي كنم...زندگي اين چيزي نيست كه من دارم توش ميلولم ....خدايا...يك جاي كار ميلنگه...يا تو خيلي موجود مسخره اي هستي كه يك همچين كسي مثل من آفريدي كه هدفش از زندگي اين باشه كه من دارم... و مسخره تر از اون اينكه خيليا حسرت الان من رو دارن و فكر ميكنن امير چه آقاست...يا من خيلي نفهمم كه دارم به اين راحتي ميبازم....خدايا...تو رو به هر چي برات مقدسه قسم...الان...فقط براي من...يكبارم كه شده...اون سنتهاي چارت بندي شده لا متغيرت رو بگذار كنار و ببين كه اگه نگيريم ميوفتم...امير

|

Wednesday, June 15, 2005

بيست و نه خرداد



سلام...تا حالا خيليها ازم پرسيدن كه اين عدد بيست و نه كه توي آدرس وبلاگت هست چيه...به بعضيا گفتم...بعضيها هم هنوز سر كارن...دوسه روز ديگه بيست و نه خرداده...سالگرد شهادت معلم شهيد دكتر علي شريعتي و سالروز تولد آقاي صداي ايران ابي...هيچ كس مثل اين دو نفر توي روح من نتونسته اثر بگذاره...هنوز يادمه شبهايي رو كه تو فريمان سرباز بودم و شبا ميموندم تو كيوسك وسط جادمون و بازگشت دكتر رو ميخوندم...و هيچ وقت يادم نميشه شباي طولاني اي رو كه توش پر بوده از فرياد پر احساس و با شكوه ابي...باورتون نميشه اين چيزي رو كه ميخوام بگم...اين يك كشف شخصيه...به نظر من ابي و شريعتي خيلي شبيه هم هستن...دليل اين حرف عجيبم هم يك كلمه است ...فرياد...من با اين دو تا عاشق شدم و مجاهد...آخر اين مطلبم هم دوتا از حرفاي اين دو سلطان عقيده و احساس من....قربون همتون....داداشتون...امير
دكتر علي شريعتي...خدايا مرا به ابتذال آرامش و خوشبختي مكشان...خدايا رحمتي كن تا ايمان نام و نان برايم نياورد
آقاي صداي ايران ابي
وقتي دلگيري و تنها
غربت تمون دنيا
از دريچه قشنگ
چشم روشنت ميباره
|

Tuesday, June 07, 2005

شب تولد عشق



ديشب يه خبري رو شنيدم كه براي حدود سي ثانيه باعث ايست قلبم شد...ايمان بهم زنگ زد گفت امير...گفتم هاااا...گفت احمد دوماد شد...گفتم نهههههه....گفت اينا با خودش صحبت كن...احمد گوشي رو از ايمان گرفت...گفتم احمد جان با ما به از اين باش كه با خلق جهاني....حالا مارو فيلم ميكنين...يكدفه از پشت تلفن شنيدم يكي بهش كاملا جدي تبريك گفت...آقا مارو ميگي...سوسمارو ميگي(چشمك)...شرو كردم به داد زدن...احمد جوووون....الهي قربونت بشم....الهي فدات بشم....خيلي خوشحال شدم....نامرد...حالا همه كار ميكني بعد به ما ميگي...خلاصه...يه دفه يادم اومد اسم عروس خانوم خوشبخت رو بپرسم...گفت حدس بزن...نتونستم...گفت خانوم حسن پور...واااااااي....ديدم نه بابااااا...احمد دوماد خوشبخته....من جفتشون رو دو سه ساله كاملا ميشناسم...توي كل پسراي دانشكده كه بگردي از احمد آقا تر پيدا نميكني....با معرفت ...فهميده...مودب...مومن...باحال...خانوم حسن پور هم همينطور...همه بچه ها ميگن كه يكي از بهترين دختراي دانشكده هستن....خانوم...با وقار...مومن...فهميده....قابل اعتماد...انشا الله جفتتون هزار سال كنار هم و زير سايه خداوند متعال زنده باشين و شاد....حالا انشا الله كورش و ايمان و مسعود و حامد و جواد رو هم بفرستيم برن...ديگه ميتونم با خيال راحت سر خودم رو بگذارم و بميرم(چشمك)...در ضمن تو عكس بالا نگاه كنين مسعود محمودي چطوري داره احمد جون رو نگاه ميكنه...نارحت نباش مسعود جون...نوبت تو هم ميشه(چشمك)....قربون شما و با آرزوي شادكامي واسه عروس و داماد گلمون...داداشتون....امير
|

Thursday, June 02, 2005

حالا ميتوني بنده كوچيكت رو له كني...يالا


آخرين لحظه شد...از خدا هم خبري نيست...مثل اينكه فراموش كرده كه مثل قديما من منتظر كمكش تو آخريل لحظه....لب پرتگاه...بودم...عيب نداره...اصلا به درگاه با عظمتش بر نميخوره ها...ولي من از امروز نماز نميخونم...هر چقدر هم كه كوچيك باشم دليل اين نيست كه وجود ندارم...خودت منو آفريدي...با همه كوچيكيم باهات ميجنگم...بنده فراموش شدت....امير
|

Wednesday, May 25, 2005

قربونت داداشي


اين آقا پسر خوشگل و خوشتيپ داداش حميد گلمه...قربونش بشم...سه سوته پسورد آي دي ياهوم رو كه هك شده بود برام در آورد...من نميدونم اون كسي كه منو هك كرده چرا اين كارو كرده بود...البته اونجوري كه معلوم بود اين كار رو براي يكنفر ديگه كرده بود . پس منو در آورده بود و عوض كرده بود و به يكنفر كه نميدونم كيه داده بود...مهم نيست...اما دوست دارم بدونه اين كارش اصلا خوب نبود...اون به حريم شخصي من وارد شده بود...من اين آي دي رو چون اولين آي دي من بوده رو خيلي خيلي دوست دارم....اصلا برام يك دنيا خاطرست...بگذريم....بازم قربون داداش حميد گلم و دوستش بشم....و ممنون بابت همه همدرديهايي كه دوستاي گلم تو اين مدت با من كردن...آقاي هكر...حالا كه من آي دي خودمو باز دارم...اما تو به فكر اون نفرينايي باش كه نينا جان پشت سرت كرده(چشمك)....قربون همتون....داداشتون
amirreza_1359
|

Sunday, May 15, 2005

شتاب ثانيه ها


راضي نيستم...اين الكي خوش بودنا راضيم نميكنه...چند وقته به يه چيزايي دارم فكر ميكنم...ميخوام يه تصميم هايي بگيرم...ميدونم خيلي از عزيز ترين كسام هم هضمش براشون سخت خواهد بود...اما من بايد يه جايي جلوي خودم...جلوي خود خواهيام...و جلوي اين زندگي پوچم واستم...درست يا غلط...اين كارو ميكنم...حتي اگه خود خدا هم خوشش نياد....من به يه هجرت نياز دارم...اين براي من
يه گرير ناگزيره...امير
دل تو رفته در خواب و خيالت مست اين رويا
سراسيمه رهايي در پي پس كوچه هاي سرد اين دنيا
نگاه خسته ما را نميبيني
شتاب ثانيه ها را نميبيني
اميد و آرزوهاي زهم بگسسته فرداي دنيا را نميبيني
من از بيگانگي هاي عجيب و پوچ اين ملت
ندارم انتظاري
از اين ماتم كه همچون من تو هم
غربت نشيني و زبانم را نميفهمي
چنان بيگانه اي حتي كه نامم را نميداني
|

Monday, May 09, 2005

با من بجنگ

وقتي تن حقيرمو
به مسلخ تو ميبرم
مغلوب قلب من نشو
ستيزه كن با پيكرم
ستيزه كن
ستيزه كن
ستيزه كن
ستيزه كن
|

Friday, April 15, 2005

خطكش هاتون رو بشكنين...به درد نميخورن بعضي وقتا

ببينيد...يه چيز مهم هست...خواهش ميكنم يك كم بهش فكر كنيد....هيچ وقت آدما رو....احساسشون.....فكرشونو....با خط كش اندازه نگيرين...هيچ احساسي رو نميشه با خط كش اندازه گرفت...تو رو خدا...هيچ وقت فقط با اون چيزايي كه ميبينيد قضاوت نكنيد....به اين فكر كنيد كه خيلي چيزا هست كه شما نميدونيد....من تا حالا تو بعضي شرايط بودم كه حتي نزديك ترين دوستام كه شب و روز باهاشونم نتونستن درك كنن و بفهمن احساسمو....يا دليلش رو...من اينو ياد گرفتم...بهشم ايمان دارم....كه در مورد چيزايي كه ميبينم ... حتي اگه خيلي بد باشن...قضاوت نكنم...فقط يك نفر شايسته قضاوت در مورد رفتارها و احساسهاي ماست....اونم خداست....كه ميگه....گمان بد نبرين...كه بعضي از گمانها گناهن....قربون شما....داداشتون...امير
|

Saturday, April 02, 2005

بهار قصه ها...كه سر شاخه تكيد



اين دو تا پسري كه عكسشونو ديدين دو تا بچه كثيف واكسي هستن...تازه واسه اضافه كاري آدامس ميفروشن...بعضي روزام يه گاري بر ميدارن و نون خشك ميخرن و نمك ميدن به جاش تا خرج خانوادشون رو كه يك باباي از كار افتاده...يا بهتر بگم از داربست افتاده...و دو تا دختر بچه با يك مامانه رو در بيارن...خدا لعنت بكنه هممون رو كه مسئوليم و شب راحت ميخوابيم...خدا لعنت كنه مسئولين عوضي كشورمون رو كه به جاي ضر مفت زدن نميان مشكل اين دو تا بچه و هزاران نفر پير و جوون مثل اونا رو حل كنن...براي ديدنشون فقط كافيه يه سر بزنين ترمينال...اونجا خونه خيليهاست...خيلي ها كه فراموش شدن...اون وقت مسئول اجرائيات ترمينال...به جاي خدمت...پا ميشه ميوفته دنبال اين طفلكيا...توي گوششون ميزنه...و آدامساشون رو به نفع نظام مقدس جمهوري اسلامي مصادره ميكنه...خدا لعنت كنه هممون رو...همه اونايي كه خودشون رو خادم مملكت جا زدن...و من...و تو رو...خدا هممون رو لعنت كنه
|

Sunday, March 27, 2005

من پر از ميل زوالم...عشق من تو در چه حالي


لحظه هاي نوشتن اين كلمات پردغدغه ترين لحظات زندگي منن...دغدغه كلمه حقيريه واسه حسي كه الان دارم...ترس از صبح شدن هر شب...احساس گناه...ياس...احساس...راحت بگم...احساس بي عرضگي...و يه حس كه هست...همه اين حسها الان با منن به علاوه يك دنيا حسي كه نه قابل گفته شدنن نه قابل درك از طريق خوندن...همه اين حسا يه طرف....از يه طرفم حس پست علاقه به اينكه مثه يك جلبك زندگي كنم...بدون خطر واسه هيچ كس و شاد...حس بيهودگي و نگاه تنفر آميز خدا...خدايي كه رهام كرده...درك ميكنين؟...نه...زحمت نكشين...محال درك كنين...قربون همتون...داداشتون...امير
|

Tuesday, March 15, 2005

فكر من مباش مسافر...وقت پر كشيدن توست


حالا ديگه تو رو داشتن خياله
دل اسير آرزوها محاله
غبار پشت شيشه ميگه رفتي
ولي هنوز دلم باور نداره

يك روز گرم پائيزي شروع شد....اما امروز من ميخوام بزرگترين هديه زندگيم رو بدم....ميخوام عروسك نازم رو به خودش هديه كنم....تا به جاي اينكه تو دستاي خاكي يك ولگرد پژمرده شه.....كنار يك پسر بچه مهربون رو يه تخت نرم بخوابه

فكر من مباش مسافر
به سپيده ها بيانديش
چشم فردا ها به راهه
راهه سختي مانده در پيش
اي تولد دوباره
فصل آغاز من و تو
اي رها از رخوت تن
وقت پر كشيدن توست

امشب چه شب قشنگيه واسه هق هق گريه...هيچ وقت فكر نميكردم يكروز معني حرف معلم شهيدم رو با هق هق زدن و با همه وجودم درك كنم....وخدايا....به آنان كه بيشتر دوست ميداري بياموز كه.....دوست داشتن برتر از عشق است....توي يك روز سرد بهاري تموم شد...يك شب....توي بهشت...با هم از روي آتيش ميپريم....جايي كه فقط...من هستم و تو هستي و خدا هست
|

Thursday, March 10, 2005

...من دلم ميگيرد وقتي

چقدر از آدمهاي يكبعدي بدم مياد...بعضي از استادا رو ديدين...سر كلاسشون حس ميكنين يك ماشين داره يه سري حرفاي فرمول بندي شده روتحويلتون ميده...اصلا حس نميكنين يك آدم داره بهتون درس ميده...شايد خوب درس بدن ها...اما هيچ حسي تو نگاهشون يا حرفاشون نيست...ميدونين چيه....اونا اگه يك دانشجو سر كلاسشون شام مهتاب داريوش يا مثلا گريز ابي رو با خودش زمزمه كنه تنها حسي كه بهشون دست ميده اينه كه يكي داره با ويز ويز كردنش مزاحم درس منطقي و علميشون ميشه...يا بعضي ها رو ميبينين...از قيافشون فقه و اصول ميباره...كافيه ازشون در مورد حكم طهارت انگور نيمه شراب شده بپرسي...اونا همه شاخه هاي عقلي و فرضي طهارت و نجاست رو براتون دقيق ميگن...بعضياشون كه بيشتر خوندن و به قول خودشون جامع معقول و منقولن در مورد امام حسين كتاب مينويسن...اما كتابشون رو كه ميخوني ميبيني همه تلاشش اين بوده كه ثابت كنه نماز ظهر عاشوراي امام با اون لباسهايي كه طبيعتا آغشته به خون بودن از نظر احكام طهارتي درست و مقبول درگاه احدي بوده...اون لباسهاي خونين رو ميبينن ها...اما اينجور آدما اون لباس خونين با شكوه رو به چشم پرچم همه مردم آزاده تاريخ نميبينن بلكه اونو يك تيكه پارچه ميبينن كه خوب خون نجسش كرده و وظيفه دينيشون اينه كه با ترفندهاي عجيب و غريب نماز امام رو از نظر احكام درست كنن ....جهلشون خنده داره نه...يا مثلا در حالي كه سبحان الله سبحان الله ميگن از كنار يك بچه بدبخت هفت هشت ساله كه يك كيسه نون خشك رو دوششه رد ميشن و اصلا نميبيننش...كه غرق حالات مزخرف روحاني و ذكر خداوند بصيرن...يا بعضي هاي ديگه...همه فكر و ذكرشون تور كردن دختراي زيبائيه كه انگار خدا فقط و فقط واسه اين آفريده كه اونا بچينن و بچشن و بندازن دور...يكي از همين آدما كه اتفاقا سن و سالي هم ازش گذشته بود نصيحتم ميكرد پسر جان تا ميتوني بخور و بخواب و ب...ببخشيد ديگه....من فقط و فقط اينجور وقتا كه از عقيدم ميگم بي ادب ميشم...يا بعضي هاي ديگه...همه زندگيشون رو كار ميكنن و پول ميگذارن رو پول...به هيچ چيز ديگه هم جز پر شدن حساب بانكيشون يا اموال و املاكشون فكر نميكنن...راست گفته اون امام عزيز كه خدا هر كسي رو كه دوست نداشته باشه اوقات فراغت رو ازش ميگيره...فكر كنم با اين مثالهايي كه زدم تيپ اون آدمايي كه ميخوام بگم در موردشون رو شناختين...خيلياشون بد نيستن ها....اتفاقا خيلي هم به حال دنيا بي ضررن...بودنشون مثه نبودنشونه و دينشون مثه بي دينيشون...جفتش به هيچي نميارزه...و چقدر چندش آورن اين آدما...يك دوست داشت سهراب ميخوند رسيد به اين بيت...من دلم ميگيرد وقتي ميبينم....حوري...دختر بالغ همسايه...پاي كمياب ترين نارون جهان فقه ميخواند...
چقدر حال كردم وقتي شنيدمش ومفهومش رو درك كردم...ميدونين چيه...خدا آدم رو نيافريده تا فرشته باشه...ما بايد آدم باشيم...يك عارف كه شمشير به كمرش بسته و قرآن تو دستشه...زبونش از شمشيرش تيز تره و دلش از موم نرم تر....كسي كه عشق براش مفهوم داشته باشه و واسش يك نياز باشه...كسي كه تفريح كنه و خوش باشه و خوشيش رو تقسيم كنه...كسي كه مجاهد باشه و عقيده داشته باشه....كه ان الحياه عقيذه و الجهاد...كسي كه نگاهش همه چيز رو ببينه...يك مورچه توي مسيرش و يك يتيم توي كوچه...بايد آدم باشيم...ببخشين ها....ولي بايد گناه هم بكنيم...نه گناهي كه پستمون كنه...گناهي كه بيشتر به خدا نزديكمون كنه...بايد شيطون هم بشيم...احساسمون هم بايد هوا بخوره...بايد از كوچه مقدس شك بگذريم...بايد به يقين برسيم و بعد...هر وقت خدا خواست مرحله بعدي زندگي جاويدمون رو....همون هديه يكتاي خدا بهمون رو...آغاز كنيم...يسم الله الرحمن الرحيم....لا حول ولا قوه الل بالله العلي العظيم....توكلت علي الله....قربون همتون...داداشتون...امير
|

Friday, February 18, 2005

يك حقيقت مدفون...روي خاكش خون حسين

ديروز يكي از دوستامو تو حرم با دوست دخترش گرفتن( اون طفلكيا فقط ميخواستن اونجا با هم يه عهد ببندن)...باباي يكي از دوستامو اون وقتا گرفتن و با اسپري پيرهن آستين كوتاهشو آستين دار كردن...جلوي خود من تو زيست خاور يك پسر رو با يه دختر خانوم آروم راه ميرفت مثه سگ زدن...ديگه بيشتر از اين نميگم...خودتون ميدونين كه...فقط يه سئوال...چي شد كه بزرگترين حقيقت اسلام رو كه حسين به خاطرش قيام كرد و ابوذر به خاطرش تو بيابون شهيد شد رو اينجوري حقيرش كردن و تنها خاصيتش رو كردن فرو نشاندن عقده هاي يك عده...چي شد كه ديگه كسي فكر نميكنه امر به معروف و نهي از منكر اينه كه مثه ابوذر بري جلوي كاخ سبز معاويه بايستي و فرياد بزني آي مسلمونا...اگه اينو از پول خودشون ميسازن اصرافه و اگه از پول بيت المال ميسازن خيانت...چي شد كه ديگه كسي فكر نميكنه امر به معروف ونهي از منكر به مسلخ بردن خودت و عزيز ترين كساته توي يك صحراي داغ براي ايستادن تو روي يك قدرت ظالم وحشي...چي شد ؟...ها
؟
|

Thursday, February 10, 2005

كورش رو خيلي دوست دارم...هيچ كس شك نكنه ...مخصوصا خودش



اسم كورش رو حتما تو وبلاگ من خيلي خوندين...آره ميدونم...حتما فكر ميكنين كه ما با هم خيلي رابطمون بده...چون هر چي تو اين وبلاگ خوندين از كورش مربوط به دعواهاي ما با هم بوده....آره...ما با هم سر چند تا موضوع دعوامون شد...آره خيلي رابطمون بهم خورد....جوري كه جفتمون ميدونيم ديگه امكان نداره رابطمون برگرده به حالت سابق...اما...اما همه اين دعواها به خاطر اين بود كه هر كدوممون واسه اون يكي ديگه خيلي عزيز بوديم...بين منو كورش خيلي چيزا اتفاق افتاد اما هيچ كدومش به خاطر پستي كورش نبود...كورش براي من خيلي خوب بوده هميشه....اشتباه كرده هااااا....به اين شك ندارم....اما هيچ كدومش از سر بدخواهي نبوده...به اين هم شك ندارم....كورش هميشه براي من يك داداش كوچولوي خوب و مهربونه...كورش جون.....دوست خوبم....هيچ وقت...مثل تو...اون شب ساعت ده تو فلكه ضد...اون شب ديگه روي كوهسنگي...اون شبي كه از دانشكده تا خونه منو پياده كشوندي و يك سايه سرد جلومون بود...اون شبايي كه با هم راه ميرفتيم و حرف ميزديم....هيچ وقت كورش....هيچ وقت يادم نميشه....كورش جون....دوست خوبم
تولدت مبارك
|

Friday, February 04, 2005

جواب يك كامنت

بعضيا ميان تو وبلاگم و با اسم مستعار كامنت ميگذارن....خوب اين اصلا بد نيست...تازه جالب هم هست...بعضياشون رو از رو لحن حرف زدن و كامنتشون ميشناسم...و مطمئنم كه خودشونم اينو ميدونن....به هر حال از اونا هم تشكر ميكنم اما يك دوست اومده تو وبلاگم كامنت گذاشته با اسم خورشيد خانوم(كه كامنتش رو توي كامنتينگ همين مطلبم ميگذارم كه ببينين)....ميدونم كيه....خيلي حال كردن با روح اين كارش....اين كه اينقدر واسش مهم بودم كه اين كارو به اين صورت كه يك داستان به صورت استعاره واسم بنويسه كرده....اون درخت بيد كه تو داستانش هست منم....بقيه نمادهاش رو هم همشون رو خيلي خوب ميشناسم....اما وقتي اين مطلب رو خوندم شوكه شدم....من به اين مطلب به محض اينكه اوضاع روحيم اجازه بده يا تو وبلاگم ويا خصوصي جواب ميدم....اما چند تا چيز هست كه بايد بگم....ببين دوست خوبم....خورشيد آقا....به جان مادرم تو واسم خيلي مهمي .....چون عليرغم اشتباهات بيشتر وقتا برام يك دوست خوب بودي....اما....به اين چند تا چيزي كه ميگم با انصاف گوش كن ....اولا: تو ديگه چرا....خورشيد تو چرا....تو كه همه چيزو خيلي خوب ميدوني كه....واقعا اين كه رابطه من با شما دوتا به هم خورد تقصير ستاره دنباله دار بود....مثل روز برام روشنه كه خودتونم ميدونين كه اينطور نيست....فقط كافيه تو همين وبلاگ بري سراغ اون مطلباي اولم....اونجا كاملا مشخصه كه رابطه ما كي بهم خورد....اون موقع اصلا ستاره دنباله دار طفلكي بود؟....اينقدر اين موضوع واسم واضحه كه حالم به هم ميخوره بيشتر از اين توضيح بدم چيزي رو كه ميدونم خيلي خوب ميدوني....تو رو خدا ستاره دنباله دار قشنگ و مهربون رو رو وارد اين بازي مسخرتون نكنين...اون طفلكي از نظر شما مجرمه نه؟...ولي جرمش اين نيست كه منو از شما گرفته....اينه كه براي من خيلي عزيزه...همونطور كه اون اشتباه ميكنه و من براش مهمم با اينكه....بگذريم.دوما: اين كشف بزرگ رو از كجا كردي كه من بعد از قضيه ستاره دنباله دار احساس سرافكندگي ميكنم؟....ها؟....خوبه كه خودت جمله بعديت گفتي كه هميشه ميگم اون واسه من يك هديه از خود خداست...خودش و شما همتون ميدونين كه اون چقدر واسم عزيز و مهمه....دوست خوبم خودت خوب ميدوني كه اگه سر افكندگي و شرمساري و شكستي هم بود مال اون ماجراي راه آبي لعنتي بود...اون راه خوب كه خيلي هم قشنگ بود....آهره اون قضيه منو شكست....بد جورم شكست...خودت كه بهتر از هر كسي ميدوني كه....اون كارم يك اشتباه نا گزير بود....بگذريم....سوما: ماه طفلكي خيلي خوب بود....انصافا خيلي خانوم بود...بازم خودت بهتر از هر كسي ميدوني كه اون طفلكي كه داشت كمكم ميكرد با من قهرنكرد....اين من بودم كه گفتم علي رغم همه خوبيهات ديگه نورت رو نميخوام...ميدونم اين رو هم خوب يادته....اون ميل كه يادت هست....من قدر نشناسي كردم وا سه اون طفلكي.....اما بهتر از هر كسي ميدونين كه اون كارم لااقل يك قسمتش به خاطر تهمتي بود كه شما دو تا بهم زدين...ببخشيد....خيلي مغرورم....ميدونم....اما اين كه گفتي اون با من قهر كرد نه عزيز دلم....اگه خواستي ميل اون موقعم هنوز هست....با اينكه ميدونم خودتم خوب ميدوني اين چيزي رو كه گفتم...و ميدونم كه چرا اينو ميگي....بازم ببخشيد اين جواب خوبياي اون ماه مهربون نبود....ولي خوب چيكار كنم ديگه خيلي مغرور و پستم...چهارما: خورشيد....لعنتي....به خداوندي خدا من هيچ وقت نخواستم تو رو اذيت كنم....اينو بفهم...اينو بفهم لعنتي....تو هميشه واسه من مثه داداش كوچيكم عزيز بودي و مهم...بگذريم....بسه...بيشتر از اين ديگه نميكشم....خيلي چيزاي ديگه هم بايد بدوني كه اونا رو فقط به خودت ميگم....اگرم اينا رو اينجا نوشتم واسه اين بود كه اسم بقيه و رابطشون با من توش بود....ديگه نميتونم حرف بزنم....كاش ميشد هنوز مثه همون وقتا باشيم....اما هنوز كه هنوزه حتي يك درصد شك ندارم كه تقصير شما ها بود....خودتونم ميدونين كه عليرغم ميل من ديگه اين رابطه مثل سابق نميشه....اين چيزا فراموش نميشه....اما به اين شك نكن كه هنوزم بهترين دوستام هستين....قربون تو....داداشت...امير
|

Saturday, January 29, 2005

چشمها

پسركي با دستاني سرخ از سرما ي زمستان و چشماني پر از ترس و غم در فكر فروش بسته هاي آدامس .... پيرزني با چشماني مهربان و ملتمس نشسته بر تكه پتويي كهنه گوشه خيابان.... دختري با چشماني زيبا و پر از نفرت... همچون عروسكان بي روح... در آغوش پر از هوس مردي مست و پست در آرزوي خريدن لباسي كه ديروز از پشت ويترين ديده بود....پير مردي زرد و نحيف با چشماني پر از غم نان شب كنار پياده روي خيابان زيباي شهر... با ترازويي كه با آن اين بتان سرد و زيبا بفهمند آيا رژيم لاغري... در دو روزه هيچ اثر كرده ... مومناني ... هه... با چشماني همچون چشم بتان سنگي كعبه... سخت مشغول دعاي روز هشتم ساعت هفتم...يا به فكر خواندن جزؤ هفتم آيه هشتم...يا درون مسجدي آرام و آسوده ذكر ميگويند و غرق در فكر كيفيات عالي هفت آسمان و حفظ اينكه فلان آيه در جزؤ هفتم آيه هشتم...با چه اسلوبي قرائت ميشود زيبا...آه علي و دوستش احمد بر فراز آسمان سخت بر اين جهل ميگريند.....كودكاني با چشمان پر گريه...زير چكمه...توي آفريقا...گرگهايي در جهان پراكنده...با چشماني غرق در خون...در لباسي فاخر و رسمي...گرم استثمار گرم تزوير...دم به دم ار حلقوم كثيف خود واژه ميپاشند...عدالت...آزادي...دين..عشق...خدا...برابري...رفاه...هه...واما من... ( هه ) ...با چشماني كور...خنده مضحكي بر لب...فكر من اينكه چگونه پولهايم را بيافزايم...يا چگونه مدرك استاديم را در فلان رشته بگيرم...يا چگونه دختري را كه ديروز ديدم جذب خود سازم...با گلي با عشق يا كلامي عاشقانه يا نگاهي پر هوس...من هنوز در فكر اينم كه چگونه زندگي را به كام خود....آري فقط خود...لحظه لحظه غرق لذتهاي رنگارنگ خود سازم...از چشمان همه گفتم جز چند چشم...چشم شيطان....پر ز خنده...مست و مغرور از شكست دشمن ديرين...معبود سابق...سخت ميخندد كه توانست او خدا را شرمگين سازد...و خدا...آري خدا...شرمگين است؟...نه...او ميدانست آنچه نميدانستند...آري خدا...خدا با چشم خود خورشيد...ادامه اين متن رو من نميتونم بنويسم ولي يكنفر قبلا انگار يك جمله براي اين متن من گفته...ادامه اين مطلب من رو از زبان معلم شهيدم...دكتر علي شريعتي بخونيد و تو رو خدا يك كم فكر كنيد :
اي مردم بتهاي خويش رو بشكنيد...از اين لجنزار عفن و روزمرگي پليد و بي درد و پست به در آئيد و پرواز كنيد...اين دل آسمان...اين بام بلند آرزوهاي بزرگ...اين خداي پرشكوه كه جامه آسمان را در بر دارد و اشكهاي ستارگان را بر گونه...با چشم خويش خورشيد...شما را هر روز مينگرد...تا از شما يكي از اين مرداب برآيد و به سوي او پركشد.
ميدونم متن مسخره اي شد...كاش قدرت بيان اون چيزي رو كه ميدونم اما عرضه عمل كردن بهش رو ندارم داشتم...كاش ميتونستم بگم همه ما مسئوليم و خدا از اين مسئوليت از ما سئوال ميكنه....سئوالي كه مهمترين سئواله...قربون شما...داداشتون....امير
|

Thursday, January 20, 2005

برگرد عروسك نازم

توي اين دو سال هيچ شبي به سختي ديشب نگذشت...آخ عروسك نازم نميدوني اينكه به احساسم شك ميكني چقدر درد آوره...آره قبلا يه راه آبي قشنگ بود...خودت بهتر از هر كسي ميدوني كه اون حس هم بود...شديدم بود...ديدي كه...ولي بعد از تموم شدن اون ماجرا واقعا فكر كردي من اينقدر پستم كه هنوز اون حس رو داشته باشم...ها؟...آره هيچ وقت يادم نميشه... اينو خودت گفتي... ولي به خدا قسم الان تنها ناراحتي من از اون ماجرا اينه كه چرا غرورم رو شكستم نه اينكه چرا توي اون راه لعنتي پا نگذاشتم...بعضي وقتا با خودم فكر ميكنم كه همه اون ماجرا ها كه واسه هر دوتامون اتفاق افتاده واسه اين بوده كه ما با هم آشنا بشيم...غير از اونم چند نفر بودن... بعضيا شون واسم فقط دوستاي خوبي بودن...كه خيلي هم به خاطر خوبيهاشون واسم مهم بودن ...اما تو در مورد رابطشون با من اشتباه كردي....فكر كردي رابطم با اونا.......خودت كه بهتر از من ميدوني...خيلي ها هم بودن كه دوست داشتن كه با من باشن...شايد فقط كافي بود بهشون بگم...اما اون عهد لعنتي حتي مانع فكر كردن به اونا ميشد...تا اينكه تو اومدي...نور كوچولوي نازم اومد...تو براي من اينقدر خوب و مهربون بودي كه من حتي اون عهد لعنتي رو به خاطر تو عقب انداختم... كاري كه براي هيچ كدوم از اونا نكردم...آره عقب انداختم...نميگم شكستم چون ميدونم تو يكروز خسته ميشي...نور كوچولو تومنو از اون وضع لعنتي نجات دادي...خودت ميدوني كه چقدر دوست دارم...كاش ميشد يكبار جلوي همه اونا دستاتو ببوسم تا همشون بفهمن كه تو از همشون واسم مهمتري...از همشون عزيز تري...آخه عزيز دلم با اينهمه خوبي تو مگه ميشه من يكتار موي تو رو با اونا عوض كنم؟...عروسك نازم تو هميشه بهترين حسها رو به من دادي و با تو بهترين جاي دنيا بودم...مگه ميشه تو رو فراموش كنم...به من شك نكن مهربونم...قشنگم...عروسك نازم...تا وقتي كه بهم نگي كه فهميدي حرفاي ديشبم رو اشتباه برداشت كردي حال من همينجوريه...دوست داري من اينجوري بشكنم؟...ميدونم دوست نداري چون دوستم داري...پس برگرد عروسك نازم
|

Thursday, January 06, 2005

تحمل كن عزيز دلشكسته

من تحمل همه چيزرو دارم....تحمل اينكه به جاي بقيه از من انتقام بگيري رو دارم....تحمل اينكه كارهايي رو كه ميخوام نكني و ميكني رو دارم....تحمل حرفاي پشت سرم رو دارم....تحمل اينكه حتي نزديكترين دوستام جوري باهام رفتار كنن كه انگار بزرگترين گناه دنيا رو كردم دارم....تحمل خورد شدن استخونام زير فشار لعنتي جوي كه دوروبرم درست شده رو دارم...من حتي تحمل اينكه شايد يكي ديگه از من واست مهمتر باشه رو دارم....من حتي تحمل اينكه يه روز بفهمي احساست به من زودگذر بوده و حالا خسته شدي رو هم دارم...من حتي تحمل اينكه يه روز بفهمي بودن با من اصلا اونجوري كه فكر ميكني نيست رو هم دارم...ميشكنم ها ولي به خاطر تو حتي تحمل اين رو هم دارم...من تحمل چيزايي رو كه بايد بهم بگي و نميگي رو هم دارم....اما عروسك نازم....تحمل اينگه گريه تو رو به خاطر اينكه از من ناراحتي ببينم ندارم....من همه اينا روتحمل ميكنم مهربونم....تو هم تو رو خدا بديهامو تحمل كن...اين لينك يه هديه است براي تو...مسخره است اما همه حسش ماله تو نور كوچولوي مهربونم

تحمل كن عزيز دلشكسته...تحمل كن به پاي شمع خاموش
تحمل كن كنار گريه من...به ياد دلخوشي هاي فراموش
جهان كوچك من از تو زيباست...هنوز از عطر لبخند تو سرمست
واسه تكرار اسم ساده توست...صدايي از من عاشق اگر هست
|

Sunday, January 02, 2005

مشكي رنگ عشقه



نميدونم اصلا اهل فوتبال هستين يا نه؟...مهم نيست من كه هستم پس شما هم مجبورين كه باشين(چشمك)....امروز ميخوام از تيم محبوبم بگم...پرسپوليس؟... نه بابا پرسپوليس كيلو چنده...چي؟...استقلال؟...اه اه اه ...استقلالم شد تيم آخه....باز همون پرسپوليس سگش به استقلال شرف داره(چشمك به استقلاليهاي دو آتيشه)...اشتباه نكنين من نه طرفدار پرسپوليسم نه استقلال....من عاشق ابومسلمم....ابومسلم خراسان...سياه جامگان خراساني...اصلا مشكي رنگ عشقه...نميدونم ابهت لباسهاي ابومسلم رو ديدين؟...تو ايران تكه....ماشاالله بعد از اون دوتا تيم لعنتي پرطرفدارترين تيم ايران هم هست....برخلاف همه تيمهاي ديگه هم وقتي با پرسپوليس يا استقلال بازي داره نود درصد ورزشگاه ابومسلم رو تشويق ميكنن...ولي بعضي از مشهديهاي نامرد هستن كه وقتي ابومسلم تو مشهد با پرسپوليس يا استقلال بازي داره ميرن طرفداري اون دو تا تيم رو ميكنن...نمونش هم سعيد خان اشكوري كه طرفدار پروپاقرص پرسپوليسه و ايمان خان زماني كه شديدا طرفدار استقلاله....واقعا كه...من كه خودمو شيرازي حساب ميكنم از ابومسلم كه تيم لااقل شهر ابا اجداديمه خوشم مياد...ولي وطن فروشهايي مثل اون دوتا(چشمك) كه به حساب مشهدين...واي واي واي...امسال كه ابومسلم پرسپوليس رو بد جوري برد...پارسالم كه تو تهران استقلال رو جون به لب كرد...انشالله يه روزي بياد كه ابومسلم قهرمان آسيا بشه...به اميد اون روز....مشكي رنگ عشقه



|

Thursday, December 16, 2004

ستاره دنباله دار



چند وقته هر كسي از راه ميرسه يه جوري ...دوستانه يا از روي نا مردي...دونسته يا ندونسته...با حرفايي كه در مورد شرايط جديدم ميزنه اذيتم ميكنه...بهم ميريزم...داغونم ميكنه...هيچ كدومشون هم نميفهمن كه با اين حرفاي مسخرشون چقدر باعث شكستنم ميشن و چقدر حرفاشون واسم سنگينه...آخه ميدونين چيه ؟ ....خيلي هاشون از دوستام هستن...يا لااقل بودن...و شنيدن اين حرفا از اونا...از كسايي كه توقع داشتم تو هر شرايطي پشتم باشن و كمكم كنن خيلي واسم سخته...يكيشون ميگه امير تو توي اين دو سال خيلي واسه خودت كلاس دست و پا كردي...حواست هست داري تو اين ترم همش رو به باد ميدي؟...ميگه اين كارات باعث ميشه بچه ها اعتمادشون رو و احترامشون رو نسبت بهت از دست بدن...يكي ديگه مياد جلوي من راست تو چشمام نگاه ميكنه ميگه امير خان با شما كه ديگه نميشه راحت صحبت كرد...هر چيزي بفهمين سريع به دوستتون ميرسونين و اونم به دوستاش...ميخنده ميگه امير جون جاسوسي نكني ها....يكي ديگه همش با كاراش ميخواد كه منو نسبت به نور كوچولوي خوب بدبين كنه...يكي شون تا نور كوچولو رو ميبينه جلوي من...جلوي من شروع ميكنه به مسخره كردن...يكيشون انگار كه من كورم و دارم توي چاه ميوفتم مدام با كاراش ميخواد كه من بفهمم كه دارم اشتباه ميكنم...بعضياشون ميگن اصلا از وقتي پاي اين يارو بين بچه ها باز شد و با امير صميمي شد باعث شد رابطه امير با بقيه بچه ها به هم بريزه...ميگن نور كوچولو امير رو از دوستاش قاپيده...باعث همه اين بد شدن رابطه امير با دوستاشم همينه...بعضيا ميان ميگن امير راستي ميدوني...قبلا...مگه ماجرا هاي قبل رو نميدوني؟...نور كوچولوت رو با فلاني ديدن...خبر نداشتي يعني؟...عيب نداره بابا...چشمك ميزنه ميگه تا وقتي باهاشي خوش بگذرون...به چيزاي ديگه چكار داري...يكيشون ميگه يه وقت خنده ها و گريه ها رو باور نكني ها...همشون اشك تمساحه...يكي ديگه فقط به بهانه مسخره اين كه نور كوچولوت رابطه دوست منو با دوستاش به هم زده هر غلطي دلش ميخواد ميكنه و هر حرفي ميزنه...هيچ كدومشون هم نميفهمن كه با اين كاراشون چقدر زجرم ميدن..نه نه ...بعضي هاشون ميفهمن...ولي از اينكه منو داغون كنن حال ميكنن...از اين بد تر ميدونين چيه؟...اينه كه نور كوچولوم هم داره به من شك ميكنه...فكر ميكنه كه من اينقدر ضعيفم كه حرف بقيه روم تاثير بگذاره....بايد يه سري چيزا رو به همه بگم...ميخوام همه كسايي كه وبلاگم رو دارن بدونن...اولا من به نور كوچولوي خوب اطمينان دارم...خيلي هم زياد اطمينان دارم...ميدونم خيلي چيزا هست كه من نميدونم...خيلي كار ها هم هست كه ميكنه و به من نميگه....اما به احساسش اطمينان دارم...به اينكه همه اين كار ها روبا اينكه اشتباه ميكنه اما واسه من ميكنه اطمينان دارم...و همين واسم بسه...دوم اينكه هر كي ندونه ايمان و كورش خوب ميدونن كه رابطه ما سر اين قضيه به هم نخورده...من واسه اينكه همه بفهمن و حرف مفت نزنن ميگم...رابطه ما سر يه قضيه ديگه به هم خورد....چند تا ماجراي خيلي قديمي تر از اين ماجرا كه حتي رد پاش تو مطلباي قديميم باقيه...سوما...هيچ كس نميتونه كه درك كنه رابطه ما رو با هم...پس خواهشا در مورد چيزي كه نميدونين حرف نزنين و تهمت نزنين...آخرين حرفم هم اينه...نور كوچولوي نازم خودش ميدونه كه يك عهد لعنتي هميشه با منه...هميشه بهش ميگم مهربونم ميدونم يه روز خستت ميكنم...يه روز اين احساس قشنگت تموم ميشه...اما ميخوام همه بدونن...نور كوچولو...نور كوچولوي مهربون...نور كوچولوي قشنگ...هر چي كه هست...براي من بهترين هديه خدا بوده...هيچ كس با اين جنس و فازتا حالا نتونسته براي من خوب باشه مثل اون....ميخوام بدونه كه هر چي كه بشه...هر چي كه بشه...واسم بهترين باقي ميمونه...يك دوست خوب دارم...احمد...تنها كسيه كه ميفهمه چي ميگم...ميدونين چي ميگه...ميگه امير من تو رو ميشناسم پس مطمئنم هم كاري كه ميكني درسته هم نور كوچولو خيلي خوبه....كاش بقيه هم درك ميكردن ولااقل به احترام دوستي قشنگ گذشتمون يك كم فكر ميكردن در مورد رفتارشون... كاش بعضي هاشون هم ناراحتي هاي گذشتشون رو با من به نور كوچولو ربط نميدادن...كاش همه ميفهميدن احساسي رو كه من دارم....من سر همه حرفاي خوب و بدي كه به نور كوچولو و بقيه گفتم هستم...و مطمئنم كه كاري كه ميكنم درسته...قربون همتون...داداشتون...امير....تو آسمون زندگيم ستاره بوده بيشمار...اما شباي بيكسي يكي نمونده موندگار...يكي نمونده از هزار...ستاره هاي گم شده هر شب من هزاز هزاز...اما هميشگي تويي ستاره دنباله دار...يكي نمونده ار هزاز...اي آخرين...تنهاترين...آواره عاشق...هر شب عمرم همراه با من ستاره عاشق...ستاره هاي گم شده هر شب من هزار هزار...اما هميشگي تويي ستاره دنباله دار......ستاره دنباله دار اون ستاره ايه كه يك دفه مياد...نورش قشنگش رو به آدم ميبخشه...و ميره....نور كوچولوي من يه ستاره دنباله داره

|

Monday, December 06, 2004

هفدهم آذر


امشب شب هفدهم آذره...امشب شب تولدمه...يه زماني فكر ميكردم وقتي هجده سالم بشه بايد بازنشست بشم...اما الان بيست و چهار سالمه و زندگي ادامه داره...بيست و چهار سال پيش ساعت هفت و ربع صبح توي بيمارستان پارس شيراز تو يه هواي سرد پائيزي يه پسري دنيا اومد كه اسمشو قشنگ ترين اسم دنيا گذاشتن...امير...اون پسره زندگيشو توي سرماي پائيز... توي گرماي دو نفر كه واسه اولين بار مامان بابا شده بودن...توي اولين شعله هاي جنگ...توي اظطراب بمبارونهاي شيراز...توي اولين سالهاي انقلاب...توي بهار قصه ها شروع كرد...هنوز اون سالهاي طلايي توي شيراز يادمه...فالوده هاي خيابون سعديه...فال حافظ سر مقبرش...دوستاي كودكستان...سينا فرنوش صمد مريم سارا رجا ...پارك بزرگ جلوي خونمون...كيهان بچه ها...باغ ارم...تخت جمشيد...هيچ وقت يادم نميشن...با خودم كه فكر ميكنم ميبينم خدا منو دوست داشت كه توي شيراز دنيا اومدم و بزرگ شدم...امير بزرگتر شد...ديگه عادت كرده بود به مبصر شدن...به شاگرد اول شدن...ياد آقاي ساساني آقاي روحبخش خانوم درگاهي آقاي بهادري بخير...بهترين معلماي زندگيم...حالا ديگه جنسش جور بود...يه خواهر كوچولو و يك داداش كوچولو داشت...سالهاي طلايي دبيرستان توي مشهد شروع شد...هنوزم شاگرد اول بود...سالهاي فوتبال...تيم پيام كاوه...كاپيتان يه تيم محلي...آخ خدا هيچ وقت يادم نميشه...وقتي پيش دانشگاهي قبول شدم يه دفه يكسري حرفاي تازه شنيدم...كتابهاي شريعتي منو بزرگتر ميكرد...واسه خودم چه آرمانهايي كه نداشتم...عدالت...مسئوليت...دينم...كشورم...خاتمي همون موقع ها بود كه شروع كرده بود به قشنگ حرف زدن...حس ميكردم ميخوام آزاد باشم...دنبال يكي ميگشتم كه بشه عاشقش شد...آخي نازي...هنوز امير كوچولو بودم...اون سال پرطلاطم باعث شد كه درس بي درس...اصلا هم پشيمون نيستم توي اون سال همه فكرم رو ساختم...و هنوز هم مغرورانه به فكرم افتخار ميكنم...همون موقع ها بود كه يكنفر پا به دنياي احساسم گذاشت...ابي جونم...آخ من عاشق فريادهاي پر احساسش شدم...و هنوز هم مغرورانه به اين احساسم افتخار ميكنم...كنكور قبول نشدم...مامانم كه ميخواست به من انگيزه بده و با من داشت واسه كنكور ميخوند قبول شد ها...ولي من قبول نشدم...بهترين راه واسه فرار از اون جو پر از انتظار سربازي بود...رفتم خدمت...سربازاميررضا جهان فخر...گروهان ايثار گردان عاشورا...مركز آموزش محمد رسول الله (ص)نيروي انتظامي بيرجند...يعد از دو ماه سخت و قشنگ آموزشي دو ماه تربت جام...گردان رزمي سلمان...دو ماه پر از ترس...پر از خاطره...من ترسو من پست نتونستم تحمل كنم سختيشو...كم كم داشتم عوضي ميشدم...زنگ زدم خونه...مامان به بابا بگو يا يه كاري كنه منو از اينجا بيارن بيرون يا فرار ميكنم...بابام كارمو درست كرد ...اومدم فريمان...اداره آگاهي و كشف جرائم و مبارزه با مفاسد اجتماعي...يه كامپيوتر عهد عتيق دادن بهم با يه اتاق باحال و يه كيوسك كوچولو...شدم مسئول مركز كنترل كامپيوتري آگاهي...بهترين جاي دنيا واسه خدمت...پاسگاه راهنمايي و رانندگي منم كه سرباز آگاهي...هيچ كي بالا سرم نبود...با سه تا دوست خوب تو كيوسك و اطاقمون با كامپيوتر بازي ميكرديم...يادش به خير زود تموم شد...اومدم بيرون مامان بابام گفتن امير شروع كن درس رو...من ولي اصلا فلسفش واسم حل نميشد...يه روز تو روزايي كه با دو تا از دوستام شديدا به فكر رفتن از ايران بوديم مامانم اومد خونه و با خوشحالي گفن امير فيزيك آزاد قبول شدي...اين موندگارم كرد...فكر ميكردم با مامانم هم دانشكده اي شدم...نميدونستم دانشكده علوم تو راهنمائيه كه...همون روزا افسانه (خواهرم ) پزشكي قبول شد و ديگه همه تو خونمون خوشحال...كه بچه هامون با هم ميرن دانشگاه...جفتشونم مشهد...منم خوب خوشحال بودم...اومدم دانشگاه...شروع شد...دوستيهاي دانشكده...محمد اولين كسي كه باهاش دوست شدم...كورش و ايمان دو تا داداش كوچولوي خوب و مهربون كه كاش اون ماجرا ها نبود و هنوز واسم مثه اون روزا بودن ...حامد و جواد كه هميشه دو تا دوست خوب بودن...با خورشيد هاي گرم تو سينشون...اما ديگه نميتونستم درس بخونم...هنوز نميتونستم به خودم جواب بدم كه آخه كه چي...خلاصه شروع كردم به پاس كردن واحدام...درست توي شرايطي كه توي فلسفه بودم و رفتن...ميون مرگ وحيات مردد بودم...يه دفه ديدم يه جوري شدم...و اون باعث شد بزرگترين اشتباه ناچار زندگيم رو انجام بم...من پا به راه آبي گذاشتم...يه راه قشنگ كه خيلي زيبا بود و خوب...اما واسه من هيچ چيزي توش نبود جز بدترين خاطره و شكست زندگيم...تنها دلخوشيم اينه كه لااقل ديگه حسرت گفتن رو ندارم...از راه آبي كه بيرون اومدم ريختم بهم...داغون شده بودم...اصلا انتظار نداشتم كه اينجوري بشه...ايمان و كورش اون روزا خيلي ميخواستن كمكم كنن...اما مگه ميشد فراموش كرد...من خودمو نميبخشيدم...داينا هم اومد كه كمك كنه...اونم نتوست...تازه كار خراب تر هم شد...يه دوست خوب ديگه هم پيدا كردم...گلوريا...اونم ميخواست كمكم كنه...اونم نتونست... ما به هم يه قول داده بوديم...اما اون خيلي زود جا زد...حق داشت...اما به خاطر اين كار نميبخشمش...اون همه عهدهاي منو ميدونست...عهد هاي معروفم رو...عهد هايي كه وقتي با خودم ميبستم ديگه نميشكستمشون...همون روزها وبلاگم رو كه خيلي وقت بود داشتم واسش امكانات جور ميكردم راه انداختم...به خورجين قلب من...به نامه هايي كه بر باد نوشتم ...خوش آمديد...اين وبلاگ باعث شد يه دوست جديد پيدا كنم...نور كوچولو...مثه يه نور كوچولو اومد و ستاره شد...قشنگترين روز زندگيم رو شنبه با سورپريزش واسم ساخت...خودش ميدونه كه چقدر واسم عزيزه...خودش ميدونه كه به حرفهاي ناراحت كننده اي كه بهش زدم ايمان دارم...اما دليل همه اون حرفها...به خدا قسم اين بوده كه دوسش دارم...و بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكنه دوسش دارم...و بيشتر از اوم چيزي كه هر كسي فكر كنه دوسش دارم...اون پسره...امير...هنوز تو دانشكده است...امشب بيست و چهار سالش ميشه و اون حس ميكنه اگه الان بميره هيچ چيزي واسه خدا نداره...ميدونه كه نبايد هدفش تو زندگي مثل هدفهاي پست آدمهاي ديگه باشه...ميدونه اما عرضه عمل كردن بهش رو نداره...اون پسره ...امير...من...به يه چيزي ايمان دارم...اونم اينكه خدا هميشه تو آخرين لحظه ها كمكش ميكنه...و الانم منتظر اون كمكه تا خوب زندگي كنه...خوب بفهمه...خوب عمل كنه...خوب عاشق بشه...نه نه خوب دوست داشته باشه...و خوب بميره....ببخشيد كه خيلي طولاني شد ولي لازم بود...نور كوچولوي قشنگم واسه جشني كه واسه تولدم گرفتي ممنونم...كورش جون و ايمان جون شما هم واسه اينكه به فكر داداش اميرتون بودين ازتون متشكرم...تو رو خدا همه...همه...واسم دعا كنين...قربون همتون...داداشتون...امير
|

Thursday, November 25, 2004

حرف هفتم


حرف اول : ديشب داشتم ابي گوش ميكردم رسيد به اين آهنگ...بگو از شب كوچه ها --- پرسه هاي بي هدف --- كوچه هاي انتظار --- بوي بارون و علف....هيچ كس نميتونه درك كنه وقتي اينا رو شنيدم چه حالي كردم...و هيچ كس نميدونه چرا....حرف دوم: حامد جان حالا ديگه من نامحرم شدم...حق داري...ولي تو رو خدا مواظب خودت باش...حامد خيلي دوست دارم نميخوام دوباره اذيت بشي...حرف سوم : يه تبريك به يك همكلاسي خوب از طرف بچه هاي كميته علمي و فيزيك 81 و دوستاش تو دانشكده ... آرزوي همه بچه ها خوشبختي شماست و همه واستون دعا ميكنن كه انشالله خوشبخت بشين...حرف چهارم : همه حرفها و كارهام به خاطر خودته...اينو بفهم ستاره كوچولو...نگذار بيشتر از اين بارون چشات رو ببينم و داغون بشم...اينجا نميگم چون خودت ميدوني...آهنگ منو ببخش ابي رو گوش كردي؟...به مقدس ترين واژه كه از حتي از عشق برتره قسمت ميدم درك كن...حرف پنجم : جواد جان هرچه قدر كورش اين روزا روحيش بهتر شده تو داري بد تر ميشي...جون امير سخت نگير... خوب؟...قربون تو دوست خوبم بشم...حرف ششم : فكر كردي من اينقدر بي غرورم كه علي رغم همه چيزايي كه هست از يكي ديگه مثل تو بخوام كه اون كارو بكنه...نه خانومي...تو هيچ وقت منو نميشناسي....ولي بابت همه خوبيهات كه با بدي جواب داده شد ببخش منو...ولي بديهات رو نميبخشم...حرف هفتم : خدايا به محمد قسمت ميدم و به علي...من تو آخرين لحظه ام...دارم سقوط ميكنم...دستمو بگير...اطمينان دارم كه اين كارو ميكني اما... به خودت قسم الان وقتشه
|

Thursday, November 11, 2004

این یه داستانه


یه دختر کوچولویی بود که میخواست به یه پسره که هر روز میدیدش کمک کنه...پسره چند وقت بود حالش اصلا خوب نبود....دخترکوچولو میدونست چرا...اون حرفای قشنگشو شروع کرد تا به پسره روحیه بده...از اون روز بود که شبای اون دو تا شروع شد...هر شب که میگذشت اونا بیشتر همو میشناختن...پسره از رنگ آبی میگفت دختر کوچولو هم از یه قفس که یه بیدل واسش ساخته بود گفت...گذشت و گذشت...دیگه جوری شده بود که شبای اونا بیهم صبح نمیشد...پسره داشت کم کم حس میکرد که... نه نه...اصلا... اون عهد کرده بود...یه عهد که نتیجه یه خاطره تلخ بود...دختر کوچولو اما خیلی خوب بود...اونم یه جوری شده بود...پسره نمیتونست بگه اما اون گفت...وقتی میگفت هیچ کس نمیتونست زیبایی چشاشو ببینه غیر از پسره...از اون روز پسره یه تصمیمی گرفت.... و این تصمیم رو فقط دو نفر میدونستن ولی بقیه دوستاش شروع کردن به تهمت زدن به پسره...اینجوری بود که داستان اونا شروع شد...پسره همیشه به دختر کوچولو میگفت کاش اون عهد لعنتی نبود...همش بهش میگفت عزیز دلم...خوبم...قشنگم...تو یه روز میری...تو یه روز خسته میشی...یه روز با من بودن دلتو میزنه...و اون روز خیلی روز سختیه...واسه همین همینطور واسه اون عهد مقدس و لعنتی پسره میخواست دختر کوچولو رو خسته کنه...میخواست اون بره...گذشت و گذشت...اونا حالا روزاشونم با هم بود...شبای پسره هم که مثه همیشه روشن...یه روز دختر کوچولو یه چیزی واسه پسره نوشت...اون نوشت:چقدر دلم برایت تنگ شده...چقدر لحظات با تو بودن زود گذرند...وقتی با تو هستم چقدر خوشبختم و آزاد...آزادو رها...رها و منبسط...چقدر تو را دوست دارم...تویی را که حتی با حرفها و نگاهت هم نوازشم میکنی...تویی را که دلم همیشه هوای با تو بودن دارد...کاش میشد دستت را بگیرم و تو را به شهر دلم ببرم تا توی تمام کوچه باغهای دلم سرک بکشی و ببینی...نه...بفهمی که با پاییز دلم چه کردی...شاید این حس گنگ...این حس مقدس...این حس آتشین صفت...به قول تو زودگذر باشد...اما همین حس به من لذتی داده که تا به حال طعمش را نچشیده بودم...این حس به من اجازه داد که با تو به آسمانها...به بهشت بیایم...جایی که فقط من باشم و تو باشی و اهورای پاک باشد...دوستت دارم به اندازه داغی دستانت...دوستت دارم به اندازه دلتنگی چشمانت در آخرین لحظات خدانگهدار گفتن...دوستت دارم به اندازه تمام نگرانی های تو...دوستت دارم به اندازه تمام بیخیالی های من...دوستت دارم به اندازه...کاش تو نگاهم را بخوانی...بخوانی که حضورت تکیه گاه امنی است برای بودنم...بخوانی که تو بهترین و پرنور ترین ستاره قلبم هستی...عزیزم... من هستم...تو هم باش...کنارم باش...کنار ما باش که محزون به انتظار بهاریم...کنار ما باش که با هم خورشیدو بیرون بیاریم...پایان....پسره حس میکرد دختر کوچولو رو خیلی دوست داره...خیلی بیشتر از اون چیزی که دختر کوچولو فکرشو بکنه...اما هنوز اون عهد لعنتی بود...پسره هم لجباز...اون نباید عهدشو میشکست...حس میکرد با این کار بزرگترین هدیه خدا رو رد میکنه...اما با خودش که تعارف نداشت...اون دختر کوچولو رو دوست داشت...خیلی هم دوست داشت...جوریکه شبیه این حس روقبلا در مفابل هیچ کس نداشته بود...یه شب توی سرما...کنار آتیش...اونا با هم بودن...دختر کوچولو تو چشای پسره همه چیزو خوند...فهمید که پسره خیلی دوسش داره...پسره هم اینو میدونست که دختر کوچولو دوسش داره...فقط و فقط همین مهم بود...حتی اگه قرار بود اونا از پیش هم برن بهشت رو که داشتن...اونا اونجا قرار گذاشتن که اگه هموگذاشتن و رفتن...تو بهشت دوباره با هم باشن...پسره احساس کرد داره داغ میشه...داره میسوزه...دختره هم گر گرفته بود...اما این گرما مال آتیش کنارشون نبود...اونا از گرمای هم گرم شده بودن...تنها چیزی که اونا اون لحظه بهش فکر میکردن این بود...اونا همو دوست داشتن...واین هدیه علی بود به دختر کوچولو و هدیه فاطمه بود به پسره...این هدیه هدیه خدا بود........مثل یک رویای خوش پا گرفتی تو شبام...از یه دنیای دیگه قصه ها گفتی برام...هنوز از هرم تنت داره میسوزه تنم...از تو سبزه زار شده خاک خشک بدنم...دستای عاشق تو منو از نو تازه ساخت...دل نا باور من جز تو عشقی نشناخت...داره میمیره دلم واسه مخمل نگات...همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات...همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات
|

Wednesday, October 27, 2004

آره تو راست میگی کورش جون


کورش یه میل زده به من یه سری حرفایی زده که خیلی دوست دارم همه بخوننشون.....شاید درست بگه اما میدونی چیه کورش جون.....من چشمام نمیلرزه و این دلیل خوبیه که درست میگم......دوست داشتم.....و از اینکه از دست دادمت ناراحتم....خیلی زیاد.....ولی اینو بدون که همه حرفام و کارام تو این مدت درست بودن......کسایی که این متن رو میخونن یا منو میشناسن....که هیچ.....و یا نمیشناسن و باور میکنن حرفای مسخرت رو که به درک.......تو ای با دشمن من دوست....رفاقت را سپر کردی......چه آسان گم شدی در خود.....چه دردآور سفر کردی......واما متن کورش البته با سانسور حرفایی که دون شان وبلاگ منه که اینجا بیارمشون...مردك دست پيش رو ميگيري كه پس نيوفتي من و مائده و ناهيد و مهسا و ايمان بايد از تو ناراحت باشيم كه هستيم . تو فكر كردي كي هستي ها ... يك بچه ي لوس مغرورعقده اي از خود متشكر ابله كه طرز تفكر بسيار احمقانه و پوچي داره و يك مريض رواني و بسيار هم آدم دورو و پستي هستي .
تا به حال چندين مرتبه هم بهت گفتم امير قبل از صحبت كردن بفهم با كي و كجا داري صحبت ميكني اون مزخرفاتت تو كميته رو شنيدم و بدون خيلي واقعا" پستي كه اونطوري با ناهيد و مائده ومهسا وايمان و من صحبت كردي .
ديگه هم حالمو بهم زدي و بشدت ازت متنفرم به اين جمله هم خوب فكر كن :
اگه تو آدم بيعيب و نقصي بودي دوستانت ازت فراري نبودن پس بدون اين تويي كه عيب داري نه ديگران ، برو تو قبرستون و خودتو اصلاح كن .
در پايان تو رو به درك ميسپرم اميدوارم كه هر چه زودتر سرت به سنگ بخوره ولي حيف كه تمامه پلهارو خراب كردي ، حيف از اونهمه عشق من
اين ايميل رو هم براي تمام فرند ليست مشتركمون ميفرستم از جمله نينا و مهسا و مائده و ناهيد و... اينو مطمئن باش .( خوب منو ميشناسي ) چون بيش از حد با احساسات پاكم بازي كردي و بيش از حد با افكار اشتباهت درباره ي من ، منو اذيت كردي و بيش از حد با شخصيتم بازي كردي و آبروي منو جلو هر كس و ناكسي بردي .
تو رو با دوستان جديدت (از اون نظر) تنها ميگذارم و بهت فرصت ميدم گمشي دوباره توي آغوش بخشايندشون چون اگه من تو رو به يك نفر فروختم تو من و ايمان و مهسا و ناهيد و مائده رو به ....... فروختي...پایان...این چیزایی که خوندین نظرکورش یکی از بهترین دوستامه در مورد من....یک دوست که با تقلیدهای مهوعش از من دیگه داشت حالمو به هم میزد.....یه دوست که به خدا قسم دوسش داشتم.....یه دوست که خیلی چیزا رو واسه اون خواستم.....اما یه فکر احمقانه و بچگانه کرد....و یه تهمت بد زد به من.....که باعث شد برای همیشه برای من بمیره.....و هر کی ندونه تو و دوستات میدونی حرف من همونیه که میگم....دوست داشتم کورش جون.....اما در مورد بقیه هم لطفا تو حرف نزن.....ایمانت با اینکه خیلی نامرده اما لااقل شعورش خیلی از تو بالا تره......مهسات هم که چند بار باید بگم خیلی خانومه و من اگه ازش بریدم لا اقل یک دلیلش تو وایمان بودین....گو اینکه بعدا با تو کاری کرد که من هیچ وقت نمیبخشمش.....ناهیدت هم که خیلی واسم عزیزه فقط طفلکی یه اشتباه کرد و جوابشم گرفت.....مائدت هم که خودش میدونه من خوشم میومد از اخلاقش و اون هم فقط جواب کارهاشو گرفت.....همشون واسه من هنوزم عزیزن......مثه خودت.....در ضمن روابط من با هیچ کس مخصوصا اون کسایی که به قول تو من شما ها رو به اونا فروختم به تو هیچ ربطی نداره....نه به تو نه به ایمان....اینو بدون.....قربان تو....داداشت.....امیر
|

Sunday, October 24, 2004

یه نور کوچولو


مثه یه نور کوچولو اومدی و ستاره شدی
|

Tuesday, October 19, 2004

من حسودم...اینو بدون


یه جایی از قول امام صادق علیه السلام خوندم شش تا چیز هست که یه آدم با ایمان نباید داشته باشه....سختگیری......بی خبری......حسادت......لجاجت......دروغ.....ستم......تا حالا فکر میکردم که از این شش تا فقط لجبازی رو دارم ولی تازگی ها فهمیدم که خیلی هم حسودم.....میدونم جنس حسادتم از جنس این حسودی های مسخره و روزمره نیست اما.....دیروز یه حسادت کردم....نخواستم درک کنم و حق بدم به یک دوست بد....آخه اون حق نداشت اون ماجرا رو واسم تعریف کنه....باید میدونستی من الکی الکی حسودیم میشه.....و این حسادت خیلی منو ترسوند...خیلی...خیلی...خیلی
|

Monday, October 04, 2004

تناقض های عشق


بگذارید تو این وبلاگ یکبار برای همیشه و علی رغم میل باطنیم از عشق بنویسم ......مسعود میگه که عسق فقط مال خداست....تو این دنیا هم اگه عاشق کسی بشی به قدری بدبختی و بیچارگی میکشی که بفهمی فقط خدا شایسته عاشق شدنه.....مسعود میگه همه فقط به خاطر خودشون عاشق میشن نه به خاطر معشوقشون....کورش نظرش بر عکسه....خیلی اعتقاد داره به اینکه آدمها میتونن و باید عاشق بشن و ادعا میکنه خیلی جاها دیده که این اتفاق افتاده........ایمان هم هر وقت صحبت از دخترا میشه کلاس میگذاره میگه من که احتیاجی ندارم بهشون......حامد بد جوری اعتقاد داره به عشق البته اولین رو نمیخواد یا نمیتونه فراموش کنه....حامد یه کم هم از عشق رد شده اون بعضی وقتها به نفرت میرسه.....اما تنفر هم خودش یه عشق شدیده.....جالب اینکه همشون هم ...منهای حامد.... منو به همه این چیزای متضاد متهم میکنن....اما نمیدونن.....شریعتی اصلا عشق رو به رسمیت نمیشناسه ... البته عشقهای معمولی و روز مره رو... دکتر عزیزم معتقده این یه حسه برای ادامه زندگی بشر......ابی جونم میگه عشق در نهایت زیبایی خطرناک هم هست ولی بدون عشق زندگی ما هیچ پایه و اساسی نداره و به خطرش میارزه.....عشق خطر شیرینیه(مصاخبه با بی بی سی پرشن)....حضرت علی میگن که هر عشقی گناه و هر عاشقی سزاوار ملامت نیست.....یکی از دوستام میگفت عشق فقط و فقط یه فرآیند فیزیولوژیکیه....فقط و فقط به تعداد یه سری هورمونهای خاص تو خون آدم بستگی داره.....قرآن کریم هم فکر کنم به رسمیت شناخته این حس رو.....چون از زنهایی به عنوان یک پاداش بزرگ حرف میزنه که مردها رو دوست دارن.....یه دختر خانومی میگفت عشق واسه پسرها یه حس خوبه ولی واسه دخترها یه نیازه....یه دختر خانومه خوب دیگه تو یه کوچه بنبست واستاده بود میگفت من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم.....پیامبر خوبمون دو تا دختر داشت که داستان عشقشون اگه این آدمهای متحجربگذارن که شنیده بشه شنیدنیه و پر از درس.....یکی فاطمه با علی....یکی زینب با ابوالعاص.....یه پیرمرد پنجاه ساله واسه اینکه معشوقش ردش کرده رفته تو یک روستای متروک تو یزد و داره تنها زندگی میکنه.....یکی دیگه از دوستام هر هفته عاشق یه دختر میشه.....یه دوست دیگه هم دارم که اصلا عشق حالیش نیست....اون دخترا رو واسه یه چیز دیگه میخواد.....یه دختر خانوم خوب دیگه یکی از دوستاشو که عاشق شده بود رو به هوس متهم میکرد......اما من.....من همون راه خودمو دوست دارم حتی اگه عهد کرده باشم که دیگه حتی به اون راه نگاه هم نکنم....و حتی اگه تو اون راه هیچ چیزی واسه من نباشه......با اینکه فلسفه عشق واسم حل نمیشه و یکی از دلیل هاش هم اینهمه تناقضیه که بالاتر نوشتم.....و هر چی بیشتر به آخر این داستان مسخره فکر میکنم بیشتر اون سه تا سئوال لعنتی عذابم میده....باز هم ته وجودم....اونجا که هنوز روح خدا توش شعله وره.....احساس میکنم که عشق علی رغم غیر ممکن بودن یه نیازه قشنگه که در عین حال احتمالا خیلی هم مسخره است مگر اینکه......بگذریم
|

Friday, October 01, 2004

یه توقع مهربانانه لب پرتگاه


من به یک چیز اطمینان دارم...اصلا چندبار تا حالا واسم اتفاق افتاده.....خدا علی رغم اینکه به نظر میرسه اصلا هوای منو نداره اما ....اما تو آخرین لحظه ها....اون لحظه هایی که دارم میوفتم از بلند ترین پرتگاهها....دستمو میگیره....و چه مهربون میگیره....نه نه مهربون نه.....تو مهربونی چشاش یه توقع هست....فکر کنم کم کم باید این کارو دوباره تکرار کنه....چون الان لب پرتگاهم و فقط وزش یک نسیم میتونه باعث سقوطم بشه.....خدا جونم کمکم کن
|

Monday, September 20, 2004

دوباره ها دوباره ها


صبح ......مامان : امیر....امیر.....پا شو.....دیر شد .....کلاس داری.....پاشووووووووووو.......صبحونه......خدافظ....قدم زدن......یه جیغ....یه پیرزن تصادف کرد.....مرد.....قدم زدن.....تاکسی.....جواد یساری......پارسال غروب دسته جمعی رفته بودیم زیارت....اه.......خیابون راهنمایی.....پله های دانشکده.....حیاط....نگاهها......نگاه.....سلااااااااام......یه سری حرف مفت.....یه سری دلخوشی های مفت......یه چایی با بچه ها....کلاس....عقب کلاس...یه استادجلو......یه سری دختر عقبتر.....دو سه تا پسر کنار.....یه سری حرف مفت.....نه دین نه دنیا......دوباره حیاط.....دوباره کلاس....دوباره ها دوباره ها.....ظهر.....نماز.....یه مترسک روبه روی دریا....نهاربا بچه ها تو تریا....دوباره کلاس....حیاط...خدای من چشام باز آبی شد......سر تو دستها......بچه ها خدافظ.....پله های دانشکده....تاکسی.....سوزان روشن....اه....یه دختر با یه پسر تو خیابون...الکی خوش.....راننده نوارو عوض کرد....وای.....ابی....آی جوووووووووون ماشااللاااااااااااااااااااااااااااااااا.....دوباره مرگ گل سرخ دوباره ها دوباره ها.....ابی...ابی...ابی....خونه....سلام.....امیر ما داریم میریم خونه عزیز جون...مییای؟....نه...خوب بیا بریم دیگه دلت وا میشه.....نه....صدای ماشین......تنها تو خونه....اسپیکر ها باز.....ابی......دوباره مرگ گل سرخ دوباره ها دوباره ها.....فکر....غم.....خدا.....یه خاطره.....قصه همیشه تکرار.....چشمام رو میبندم....باز چشام آبی میشن.....گونه های تر.....صدای ماشین.....اومدن....باز نماز....باز یه مترسک مقابل دریا....شام....کامپیوتر.....اینترنت......چند تا میل....وبلاگ.....اسپیکرها قطع....هدفون وصل....ابی...چراغ خاموش....پتو روی سر......هدفون توی گوش....ابی...ابی...ابی....آبی....آبی...آبی.....اون سه تا سئوال لعنتی....ابی...ابی....ابی....دوباره مرگ گل سرخ دوباره ها دوباره ها.....خواب.....باز صبح....مامان:امیر....امیر....پاشو....دیر شد....کلاس داری....پاشوووووو
چشمام باز میشه اولین چیزی که میبینم شعر سهرابه....زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود....یه خنده تلخ.....یه عالمه چندش از خودم.....یه عالمه گله از خدا
|

Sunday, September 12, 2004

سئوال سوم


یه لحظه فکر کن..... یه کم فکر کن..... تو همه چیز داری با پولی که داری هر کار بخوای میتونی بکنی.....این پول رو خواستی و تونستی به دست بیاری........یه کم فکر کن......تو قدرت میخواستی و اونو به دست آوردی ..... خیلی خوبه نه؟..... حالا همه باید خودشون رو با تو مچ کنن چون تو نفوذ داری.... یه عمره که همه زندگیتو گذاشتی تا این قدرتو به دست بیاری.....حالا داشتنش خیلی شیرینه نه ؟.....فکر کن.... تو واسه خودت آدم بزرگی هم هستی چون همیشه قبل از اسمت یه عنوان بزرگ داری.....این عالیه نه؟.....وای خدایا......تو یه دختر رو دوست داشتی.....حالا اونو داری....کسی رو داری که همیشه فکر میکردی واسه تو ساخته شده.... وقتی باهاشی خیلی خوشبختی ...... دیگه چی از این بهتر تو همه چیز داری... پول عنوان قدرت و عشق....همه عناصر اربعه یه زندگی پست رو داری .....اما..... اما یه دفعه میمیری.... تو میمیری در حالی که همه زندگیتو باختی.......نمیدونم کسائی که این چرت و پرتایی رو که نوشتم میخونن میفهمن من میخوام چی بگم یا نه ...... چند شبه... بعد از از دست دادن یکی از عزیز ترین استادام یه فکر داره داغونم میکنه...... آدم که آخرش باید بمیره توی زندگیش باید چی رو به دست بیاره که توی اون لحظه .... توی لحظه مرگ.... احساس پشیمونی نکنه؟.... پول عنوان عشق قدرت یا.......... نمیدونم آیا چیزی هست که آدم با داشتنش همه خوبیها رو داشته باشه بدون اینکه لحظه مردن تاسف بخوره واسه زندگی گذشتش ؟....نمیدونم چیزی هست که عاشق شدن فقط با اون خوب باشه یا پول داشتن فقط با داشتن اون قشنگ باشه....نمیدونم....نمیدونم.....کاش اون روز لعنتی توی اون کوچه لعنتی این رو هم به اون دو تا سئوال اضافه میکردم که..... که مرگ رو میشه چیکار کرد؟

|

Thursday, September 09, 2004

ستاره قطبی منو یاد استادم میندازه


ساعت یک کورش زنگ زد... معلوم بود گریه کرده...بهم گفت امیر فهمیدی؟ با ترس گفتم نه ..... گفت دکتر عدالتی.....دکتر عدالتی فوت کرده .... دیگه نمیفهمیدم چی میگفت... یاد دو ترم پیش افتادم اون ترم با عدالتی نجوم داشتم.... اشک اومد تو چشمم ..... یاد نمایشگاه فیزیک افتادم یاد اون لحظه ای که دکتر با خنده اومد جلوی میزی که دست من بود و با من خوش و بش کرد و من همیشه فیلم اون رو با افتخار نگاه میکردم..... یاد اون نمره پونزده افتادم که از نجوم گرفتم و از مشروطی نجات پیدا کردم .... یاد حرفای دائیم افتادم...دکتر رو میشناخت همه میدونستن اون از نظر مالی وضع خیلی خوبی داره میگفت دکتر تو یه صندوق قرض الحسنه که کارمندای شرکت به نشر داشتن چند میلیون پول گذاشته تا کارمندای جوون اونجا ازش استفاده کنن....یاد اون شب افتادم ( دارم گریه میکنم و تایپ میکنم ) اون شبی که رفته بودیم رصد خونه... آخ خدا... من ستاره قطبی رو از دکتر عدالتی یاد گرفتم هر وقت ازاین به بعد ستاره قطبی رو یا دب اکبر رو ببینم یاد دکتر عدالتی میوفتم هر وقت اونا رو ببینم .... که هر شب میبینم... واسش یه فاتحه میخونم...تا گوشی رو گذاشتم های های زدم زیر گریه جوری که مامانم و خواهرم با ترس اومدن تو اطاق ولی من اصلا حواسم نبود مثل همیشه راحت گریم گرفته بود....خدا رحمتش کنه.... همین که شب اولش شب جمعه ست معلوم میشه خدا دوسش داشته
حالا دیگه تو رو داشتن خیاله
دل اسیر آرزوهای محاله
غبار پشت شیشه میگه رفتی
ولی هنوز دلم باور نداره

|

نمادهای نوشته های من

بعضی از دوستام میگن امیر واسه چی اینقدر سنگین مینویسی یه جور بنویس همه متوجه بشن یا لااقل مطلبهایی بگذار تو وبلاگت که واسه همه جذابیت داشته باشه.....اما آخه میدونین چیه من خودمم توقع ندارم و اصلا نمیخوام این وبلاگ یه وبلاگ عمومی باشه که توش فقط واسه سرگرمی بنویسم ..... من میخوام این نوشته ها رو واسه دل خودم بنویسم.....میخوام عقیده هامو بنویسم....میخوام با نوشتن توی اون سبک بشم..... آره هر کی بیاد تو وبلاگ من شاید اصلا هیچی نفهمه چون من دوست دارم با نمادها حرف بزنم همه نوشته هام هم پر از نماد هایی هستن که فقط واسه خودم مفهوم دارن و دوستهای خیلی نزدیکم ....شاید فقط ایمان حامد کورش ساحل و فقط چند نفر دیگه که نمیخوام اسمشون رو بیارم بفهمن و درک کنن چیزایی رو که من مینویسم و همین واسم کافیه ضمن اینکه سعی میکنم وبلاگم واسه کسایی که منو میشناسن هم جذابیت داشته باشه حتی اگه هیچ کدوم از نمادهامو نفهمن....ممنون که به وبلاگ من سر میزنین
|

Tuesday, September 07, 2004

تولدت مبارک ایمان جون


ایمان جون تولدت مبارک و مرسی واسه کار مهمی که با کورش واسم انجام دادین....انشاالله تا آخرعمر با هم باشیم....یونس جون واسه عکس خیلی ممنون....ایمان خان تو که فردا نهاررستوران رضایی در خدمتتون هستیم ولی بذار نوبت حامد بشه واسه تولدش یه دیسکو راه میندازم تو دانشکده کورش هم واسمون میرقصه......آررررررررررررررررررره
آی جون ماشالااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ایمان جون خودت میدونی چقدر دوست دارم




|