دو سه شب پيش با بچه ها رفته بوذيم بيرون...رفتيم يه جايي كه هيچ كس نبود جز خودمون و يك رودخونه و كوه و درخت و يك ويلاي خرابه وحشتناك تو دامنه كوه... و خدا... چادر زذيم...من بودم و ايمان و سجاد و مهدي و عباس و مهدي جديد الاسلامي...خيلي خوش گذشت...خيلي...اما شب موقع خواب...با اينكه هممون پسر بوديم و با هم و لي جوري كه نميشه توصيفش كرد ترس ورداشته بودمون...خداييش هم ترس داشت اون شرايط...ما هم آدم و بي شرم...توي ترس ياد خدا افتاده بوديم...نميتونين درك كنين با چه حسي از گناه هامون...از پستيامون حرف ميزديم...اون شب با اون ترس شيرين و هيجان اتنگيزش گذشت...فردا صبح كه از خواب پا شديم باز دوباره شروع كرديم به همون طرز زندگي مسخره اي كه ديشب به خاطرش و از ترس شب اول قبرش به خودمون لرزيده بوديم...اينو هممون فهميديم و بازم از خداي مهربون و صبورمون خجالت كشيديم...انسان هميشه ناسپاسه...ما هم انسان بوديم...و پست
<< Home