Friday, September 09, 2005
اصلا حال اين رو كه از دردهاي بشر و بد بختي هاي خودم و نامردي هاي خدا و روزمرگي روز هايي كه ميگذرن بنويسم رو ندارم...اين روز هايي كه گذشت باعث شد كل فلسفه و ديدگاهم به زندگي و نقش خدا توي اون و سهم من از دنيا و تعهد مسئوليت اجتما عيم و بهشت و جهنم و هزار تا چيز ديگه عوض بشه...دچار يك شعله مقدسم...شك به همه چيز افتاده تو وجودم...شكي كه دارم شك نفي و اثباتي نيست...شك ماهيتيه...شك به نوع تاثيره...شك به هدفه...اما به يك چيز مطمئنم...خدا با منه...پس من هم قوي ام...اون قدر قوي كه بتونم عروسكم رو بغل كنم و يه آغوش امن باشم براش...عروسكي كه يك كم ترسيده...يك كم اشتباه كرده...يك كم لجبازه...يك كم هم اين روزا سختشه...اما يك دنيا احساس قشنگه...اونقدر بزرگه و با شكوه و قشنگ...كه باعث شده من به همه هدفي كه تا حالا داشتم تو زندگيم شك كنم...اما...خدا با منه...با من و عروسكم...پس ما هم اونقدر قوي هستيم كه دست تو دست هم جلوي همه سختي هاي اين روزا واستيم....آخه به خدا تكيه كرديم
عروسك قصه من
زخم شكسته با تنت
بميرمت شكسته دل
چه بي صداست شكستنت
<< Home