Thursday, November 11, 2004

این یه داستانه


یه دختر کوچولویی بود که میخواست به یه پسره که هر روز میدیدش کمک کنه...پسره چند وقت بود حالش اصلا خوب نبود....دخترکوچولو میدونست چرا...اون حرفای قشنگشو شروع کرد تا به پسره روحیه بده...از اون روز بود که شبای اون دو تا شروع شد...هر شب که میگذشت اونا بیشتر همو میشناختن...پسره از رنگ آبی میگفت دختر کوچولو هم از یه قفس که یه بیدل واسش ساخته بود گفت...گذشت و گذشت...دیگه جوری شده بود که شبای اونا بیهم صبح نمیشد...پسره داشت کم کم حس میکرد که... نه نه...اصلا... اون عهد کرده بود...یه عهد که نتیجه یه خاطره تلخ بود...دختر کوچولو اما خیلی خوب بود...اونم یه جوری شده بود...پسره نمیتونست بگه اما اون گفت...وقتی میگفت هیچ کس نمیتونست زیبایی چشاشو ببینه غیر از پسره...از اون روز پسره یه تصمیمی گرفت.... و این تصمیم رو فقط دو نفر میدونستن ولی بقیه دوستاش شروع کردن به تهمت زدن به پسره...اینجوری بود که داستان اونا شروع شد...پسره همیشه به دختر کوچولو میگفت کاش اون عهد لعنتی نبود...همش بهش میگفت عزیز دلم...خوبم...قشنگم...تو یه روز میری...تو یه روز خسته میشی...یه روز با من بودن دلتو میزنه...و اون روز خیلی روز سختیه...واسه همین همینطور واسه اون عهد مقدس و لعنتی پسره میخواست دختر کوچولو رو خسته کنه...میخواست اون بره...گذشت و گذشت...اونا حالا روزاشونم با هم بود...شبای پسره هم که مثه همیشه روشن...یه روز دختر کوچولو یه چیزی واسه پسره نوشت...اون نوشت:چقدر دلم برایت تنگ شده...چقدر لحظات با تو بودن زود گذرند...وقتی با تو هستم چقدر خوشبختم و آزاد...آزادو رها...رها و منبسط...چقدر تو را دوست دارم...تویی را که حتی با حرفها و نگاهت هم نوازشم میکنی...تویی را که دلم همیشه هوای با تو بودن دارد...کاش میشد دستت را بگیرم و تو را به شهر دلم ببرم تا توی تمام کوچه باغهای دلم سرک بکشی و ببینی...نه...بفهمی که با پاییز دلم چه کردی...شاید این حس گنگ...این حس مقدس...این حس آتشین صفت...به قول تو زودگذر باشد...اما همین حس به من لذتی داده که تا به حال طعمش را نچشیده بودم...این حس به من اجازه داد که با تو به آسمانها...به بهشت بیایم...جایی که فقط من باشم و تو باشی و اهورای پاک باشد...دوستت دارم به اندازه داغی دستانت...دوستت دارم به اندازه دلتنگی چشمانت در آخرین لحظات خدانگهدار گفتن...دوستت دارم به اندازه تمام نگرانی های تو...دوستت دارم به اندازه تمام بیخیالی های من...دوستت دارم به اندازه...کاش تو نگاهم را بخوانی...بخوانی که حضورت تکیه گاه امنی است برای بودنم...بخوانی که تو بهترین و پرنور ترین ستاره قلبم هستی...عزیزم... من هستم...تو هم باش...کنارم باش...کنار ما باش که محزون به انتظار بهاریم...کنار ما باش که با هم خورشیدو بیرون بیاریم...پایان....پسره حس میکرد دختر کوچولو رو خیلی دوست داره...خیلی بیشتر از اون چیزی که دختر کوچولو فکرشو بکنه...اما هنوز اون عهد لعنتی بود...پسره هم لجباز...اون نباید عهدشو میشکست...حس میکرد با این کار بزرگترین هدیه خدا رو رد میکنه...اما با خودش که تعارف نداشت...اون دختر کوچولو رو دوست داشت...خیلی هم دوست داشت...جوریکه شبیه این حس روقبلا در مفابل هیچ کس نداشته بود...یه شب توی سرما...کنار آتیش...اونا با هم بودن...دختر کوچولو تو چشای پسره همه چیزو خوند...فهمید که پسره خیلی دوسش داره...پسره هم اینو میدونست که دختر کوچولو دوسش داره...فقط و فقط همین مهم بود...حتی اگه قرار بود اونا از پیش هم برن بهشت رو که داشتن...اونا اونجا قرار گذاشتن که اگه هموگذاشتن و رفتن...تو بهشت دوباره با هم باشن...پسره احساس کرد داره داغ میشه...داره میسوزه...دختره هم گر گرفته بود...اما این گرما مال آتیش کنارشون نبود...اونا از گرمای هم گرم شده بودن...تنها چیزی که اونا اون لحظه بهش فکر میکردن این بود...اونا همو دوست داشتن...واین هدیه علی بود به دختر کوچولو و هدیه فاطمه بود به پسره...این هدیه هدیه خدا بود........مثل یک رویای خوش پا گرفتی تو شبام...از یه دنیای دیگه قصه ها گفتی برام...هنوز از هرم تنت داره میسوزه تنم...از تو سبزه زار شده خاک خشک بدنم...دستای عاشق تو منو از نو تازه ساخت...دل نا باور من جز تو عشقی نشناخت...داره میمیره دلم واسه مخمل نگات...همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات...همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات
|