Monday, December 06, 2004

هفدهم آذر


امشب شب هفدهم آذره...امشب شب تولدمه...يه زماني فكر ميكردم وقتي هجده سالم بشه بايد بازنشست بشم...اما الان بيست و چهار سالمه و زندگي ادامه داره...بيست و چهار سال پيش ساعت هفت و ربع صبح توي بيمارستان پارس شيراز تو يه هواي سرد پائيزي يه پسري دنيا اومد كه اسمشو قشنگ ترين اسم دنيا گذاشتن...امير...اون پسره زندگيشو توي سرماي پائيز... توي گرماي دو نفر كه واسه اولين بار مامان بابا شده بودن...توي اولين شعله هاي جنگ...توي اظطراب بمبارونهاي شيراز...توي اولين سالهاي انقلاب...توي بهار قصه ها شروع كرد...هنوز اون سالهاي طلايي توي شيراز يادمه...فالوده هاي خيابون سعديه...فال حافظ سر مقبرش...دوستاي كودكستان...سينا فرنوش صمد مريم سارا رجا ...پارك بزرگ جلوي خونمون...كيهان بچه ها...باغ ارم...تخت جمشيد...هيچ وقت يادم نميشن...با خودم كه فكر ميكنم ميبينم خدا منو دوست داشت كه توي شيراز دنيا اومدم و بزرگ شدم...امير بزرگتر شد...ديگه عادت كرده بود به مبصر شدن...به شاگرد اول شدن...ياد آقاي ساساني آقاي روحبخش خانوم درگاهي آقاي بهادري بخير...بهترين معلماي زندگيم...حالا ديگه جنسش جور بود...يه خواهر كوچولو و يك داداش كوچولو داشت...سالهاي طلايي دبيرستان توي مشهد شروع شد...هنوزم شاگرد اول بود...سالهاي فوتبال...تيم پيام كاوه...كاپيتان يه تيم محلي...آخ خدا هيچ وقت يادم نميشه...وقتي پيش دانشگاهي قبول شدم يه دفه يكسري حرفاي تازه شنيدم...كتابهاي شريعتي منو بزرگتر ميكرد...واسه خودم چه آرمانهايي كه نداشتم...عدالت...مسئوليت...دينم...كشورم...خاتمي همون موقع ها بود كه شروع كرده بود به قشنگ حرف زدن...حس ميكردم ميخوام آزاد باشم...دنبال يكي ميگشتم كه بشه عاشقش شد...آخي نازي...هنوز امير كوچولو بودم...اون سال پرطلاطم باعث شد كه درس بي درس...اصلا هم پشيمون نيستم توي اون سال همه فكرم رو ساختم...و هنوز هم مغرورانه به فكرم افتخار ميكنم...همون موقع ها بود كه يكنفر پا به دنياي احساسم گذاشت...ابي جونم...آخ من عاشق فريادهاي پر احساسش شدم...و هنوز هم مغرورانه به اين احساسم افتخار ميكنم...كنكور قبول نشدم...مامانم كه ميخواست به من انگيزه بده و با من داشت واسه كنكور ميخوند قبول شد ها...ولي من قبول نشدم...بهترين راه واسه فرار از اون جو پر از انتظار سربازي بود...رفتم خدمت...سربازاميررضا جهان فخر...گروهان ايثار گردان عاشورا...مركز آموزش محمد رسول الله (ص)نيروي انتظامي بيرجند...يعد از دو ماه سخت و قشنگ آموزشي دو ماه تربت جام...گردان رزمي سلمان...دو ماه پر از ترس...پر از خاطره...من ترسو من پست نتونستم تحمل كنم سختيشو...كم كم داشتم عوضي ميشدم...زنگ زدم خونه...مامان به بابا بگو يا يه كاري كنه منو از اينجا بيارن بيرون يا فرار ميكنم...بابام كارمو درست كرد ...اومدم فريمان...اداره آگاهي و كشف جرائم و مبارزه با مفاسد اجتماعي...يه كامپيوتر عهد عتيق دادن بهم با يه اتاق باحال و يه كيوسك كوچولو...شدم مسئول مركز كنترل كامپيوتري آگاهي...بهترين جاي دنيا واسه خدمت...پاسگاه راهنمايي و رانندگي منم كه سرباز آگاهي...هيچ كي بالا سرم نبود...با سه تا دوست خوب تو كيوسك و اطاقمون با كامپيوتر بازي ميكرديم...يادش به خير زود تموم شد...اومدم بيرون مامان بابام گفتن امير شروع كن درس رو...من ولي اصلا فلسفش واسم حل نميشد...يه روز تو روزايي كه با دو تا از دوستام شديدا به فكر رفتن از ايران بوديم مامانم اومد خونه و با خوشحالي گفن امير فيزيك آزاد قبول شدي...اين موندگارم كرد...فكر ميكردم با مامانم هم دانشكده اي شدم...نميدونستم دانشكده علوم تو راهنمائيه كه...همون روزا افسانه (خواهرم ) پزشكي قبول شد و ديگه همه تو خونمون خوشحال...كه بچه هامون با هم ميرن دانشگاه...جفتشونم مشهد...منم خوب خوشحال بودم...اومدم دانشگاه...شروع شد...دوستيهاي دانشكده...محمد اولين كسي كه باهاش دوست شدم...كورش و ايمان دو تا داداش كوچولوي خوب و مهربون كه كاش اون ماجرا ها نبود و هنوز واسم مثه اون روزا بودن ...حامد و جواد كه هميشه دو تا دوست خوب بودن...با خورشيد هاي گرم تو سينشون...اما ديگه نميتونستم درس بخونم...هنوز نميتونستم به خودم جواب بدم كه آخه كه چي...خلاصه شروع كردم به پاس كردن واحدام...درست توي شرايطي كه توي فلسفه بودم و رفتن...ميون مرگ وحيات مردد بودم...يه دفه ديدم يه جوري شدم...و اون باعث شد بزرگترين اشتباه ناچار زندگيم رو انجام بم...من پا به راه آبي گذاشتم...يه راه قشنگ كه خيلي زيبا بود و خوب...اما واسه من هيچ چيزي توش نبود جز بدترين خاطره و شكست زندگيم...تنها دلخوشيم اينه كه لااقل ديگه حسرت گفتن رو ندارم...از راه آبي كه بيرون اومدم ريختم بهم...داغون شده بودم...اصلا انتظار نداشتم كه اينجوري بشه...ايمان و كورش اون روزا خيلي ميخواستن كمكم كنن...اما مگه ميشد فراموش كرد...من خودمو نميبخشيدم...داينا هم اومد كه كمك كنه...اونم نتوست...تازه كار خراب تر هم شد...يه دوست خوب ديگه هم پيدا كردم...گلوريا...اونم ميخواست كمكم كنه...اونم نتونست... ما به هم يه قول داده بوديم...اما اون خيلي زود جا زد...حق داشت...اما به خاطر اين كار نميبخشمش...اون همه عهدهاي منو ميدونست...عهد هاي معروفم رو...عهد هايي كه وقتي با خودم ميبستم ديگه نميشكستمشون...همون روزها وبلاگم رو كه خيلي وقت بود داشتم واسش امكانات جور ميكردم راه انداختم...به خورجين قلب من...به نامه هايي كه بر باد نوشتم ...خوش آمديد...اين وبلاگ باعث شد يه دوست جديد پيدا كنم...نور كوچولو...مثه يه نور كوچولو اومد و ستاره شد...قشنگترين روز زندگيم رو شنبه با سورپريزش واسم ساخت...خودش ميدونه كه چقدر واسم عزيزه...خودش ميدونه كه به حرفهاي ناراحت كننده اي كه بهش زدم ايمان دارم...اما دليل همه اون حرفها...به خدا قسم اين بوده كه دوسش دارم...و بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكنه دوسش دارم...و بيشتر از اوم چيزي كه هر كسي فكر كنه دوسش دارم...اون پسره...امير...هنوز تو دانشكده است...امشب بيست و چهار سالش ميشه و اون حس ميكنه اگه الان بميره هيچ چيزي واسه خدا نداره...ميدونه كه نبايد هدفش تو زندگي مثل هدفهاي پست آدمهاي ديگه باشه...ميدونه اما عرضه عمل كردن بهش رو نداره...اون پسره ...امير...من...به يه چيزي ايمان دارم...اونم اينكه خدا هميشه تو آخرين لحظه ها كمكش ميكنه...و الانم منتظر اون كمكه تا خوب زندگي كنه...خوب بفهمه...خوب عمل كنه...خوب عاشق بشه...نه نه خوب دوست داشته باشه...و خوب بميره....ببخشيد كه خيلي طولاني شد ولي لازم بود...نور كوچولوي قشنگم واسه جشني كه واسه تولدم گرفتي ممنونم...كورش جون و ايمان جون شما هم واسه اينكه به فكر داداش اميرتون بودين ازتون متشكرم...تو رو خدا همه...همه...واسم دعا كنين...قربون همتون...داداشتون...امير
|