Tuesday, March 15, 2005

فكر من مباش مسافر...وقت پر كشيدن توست


حالا ديگه تو رو داشتن خياله
دل اسير آرزوها محاله
غبار پشت شيشه ميگه رفتي
ولي هنوز دلم باور نداره

يك روز گرم پائيزي شروع شد....اما امروز من ميخوام بزرگترين هديه زندگيم رو بدم....ميخوام عروسك نازم رو به خودش هديه كنم....تا به جاي اينكه تو دستاي خاكي يك ولگرد پژمرده شه.....كنار يك پسر بچه مهربون رو يه تخت نرم بخوابه

فكر من مباش مسافر
به سپيده ها بيانديش
چشم فردا ها به راهه
راهه سختي مانده در پيش
اي تولد دوباره
فصل آغاز من و تو
اي رها از رخوت تن
وقت پر كشيدن توست

امشب چه شب قشنگيه واسه هق هق گريه...هيچ وقت فكر نميكردم يكروز معني حرف معلم شهيدم رو با هق هق زدن و با همه وجودم درك كنم....وخدايا....به آنان كه بيشتر دوست ميداري بياموز كه.....دوست داشتن برتر از عشق است....توي يك روز سرد بهاري تموم شد...يك شب....توي بهشت...با هم از روي آتيش ميپريم....جايي كه فقط...من هستم و تو هستي و خدا هست
|