Monday, October 04, 2004

تناقض های عشق


بگذارید تو این وبلاگ یکبار برای همیشه و علی رغم میل باطنیم از عشق بنویسم ......مسعود میگه که عسق فقط مال خداست....تو این دنیا هم اگه عاشق کسی بشی به قدری بدبختی و بیچارگی میکشی که بفهمی فقط خدا شایسته عاشق شدنه.....مسعود میگه همه فقط به خاطر خودشون عاشق میشن نه به خاطر معشوقشون....کورش نظرش بر عکسه....خیلی اعتقاد داره به اینکه آدمها میتونن و باید عاشق بشن و ادعا میکنه خیلی جاها دیده که این اتفاق افتاده........ایمان هم هر وقت صحبت از دخترا میشه کلاس میگذاره میگه من که احتیاجی ندارم بهشون......حامد بد جوری اعتقاد داره به عشق البته اولین رو نمیخواد یا نمیتونه فراموش کنه....حامد یه کم هم از عشق رد شده اون بعضی وقتها به نفرت میرسه.....اما تنفر هم خودش یه عشق شدیده.....جالب اینکه همشون هم ...منهای حامد.... منو به همه این چیزای متضاد متهم میکنن....اما نمیدونن.....شریعتی اصلا عشق رو به رسمیت نمیشناسه ... البته عشقهای معمولی و روز مره رو... دکتر عزیزم معتقده این یه حسه برای ادامه زندگی بشر......ابی جونم میگه عشق در نهایت زیبایی خطرناک هم هست ولی بدون عشق زندگی ما هیچ پایه و اساسی نداره و به خطرش میارزه.....عشق خطر شیرینیه(مصاخبه با بی بی سی پرشن)....حضرت علی میگن که هر عشقی گناه و هر عاشقی سزاوار ملامت نیست.....یکی از دوستام میگفت عشق فقط و فقط یه فرآیند فیزیولوژیکیه....فقط و فقط به تعداد یه سری هورمونهای خاص تو خون آدم بستگی داره.....قرآن کریم هم فکر کنم به رسمیت شناخته این حس رو.....چون از زنهایی به عنوان یک پاداش بزرگ حرف میزنه که مردها رو دوست دارن.....یه دختر خانومی میگفت عشق واسه پسرها یه حس خوبه ولی واسه دخترها یه نیازه....یه دختر خانومه خوب دیگه تو یه کوچه بنبست واستاده بود میگفت من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم.....پیامبر خوبمون دو تا دختر داشت که داستان عشقشون اگه این آدمهای متحجربگذارن که شنیده بشه شنیدنیه و پر از درس.....یکی فاطمه با علی....یکی زینب با ابوالعاص.....یه پیرمرد پنجاه ساله واسه اینکه معشوقش ردش کرده رفته تو یک روستای متروک تو یزد و داره تنها زندگی میکنه.....یکی دیگه از دوستام هر هفته عاشق یه دختر میشه.....یه دوست دیگه هم دارم که اصلا عشق حالیش نیست....اون دخترا رو واسه یه چیز دیگه میخواد.....یه دختر خانوم خوب دیگه یکی از دوستاشو که عاشق شده بود رو به هوس متهم میکرد......اما من.....من همون راه خودمو دوست دارم حتی اگه عهد کرده باشم که دیگه حتی به اون راه نگاه هم نکنم....و حتی اگه تو اون راه هیچ چیزی واسه من نباشه......با اینکه فلسفه عشق واسم حل نمیشه و یکی از دلیل هاش هم اینهمه تناقضیه که بالاتر نوشتم.....و هر چی بیشتر به آخر این داستان مسخره فکر میکنم بیشتر اون سه تا سئوال لعنتی عذابم میده....باز هم ته وجودم....اونجا که هنوز روح خدا توش شعله وره.....احساس میکنم که عشق علی رغم غیر ممکن بودن یه نیازه قشنگه که در عین حال احتمالا خیلی هم مسخره است مگر اینکه......بگذریم
|