Friday, July 01, 2005

طلوع خورشيد توي مرداب

اي مردم بتهاي خويش را بشكنيد...از اين لجنزار عفن و روزمرگي پليد و بي درد و پست به در آئيد و پرواز كنيد...اين دل آسمان...اين بام بلند آرزوهاي بزرگ...اين خداي پرشكوه كه جامه آسمان را در بر دارد و اشكهاي ستارگان را بر گونه...و با چشم خويش...خورشيد...شما را هر روز مينگرد...تا از شما يكي از اين مرداب برآيد و به سوي او پركشد
معلم شهيد دكتر علي شريعتي



طلوع كن
طلوع كن
بر اين ستاره مردگي
كه از تو تازه ميشود اين خلوت سرخوردگي
آينه پر ميشود از جواني خاطره ها
تن تو و شرم منو خاموشي پنجره ها
طلوع كن
طلوع كن
پادشاه صدا و ترانه تاريخ ايران ابي


من دارم ميميرم...بيست و سه چهار سال گذشته...اما هر روز كه ميگذره حس ميكنم بيشتر شبيه يك كرم هستم...پوچ و مسخره...تازه بلا نسبت كرم...من تو كل اين سالها اگه جمع كنم فقط به اندازه يكماه زنده بودم...تازه اين خوبه...چون با اين وضعي كه دارم پيش ميرم تو كل زندگي آيندم بعيد ميدونم به اندازه يك روز هم كه شده زندگي كنم...زندگي اين چيزي نيست كه من دارم توش ميلولم ....خدايا...يك جاي كار ميلنگه...يا تو خيلي موجود مسخره اي هستي كه يك همچين كسي مثل من آفريدي كه هدفش از زندگي اين باشه كه من دارم... و مسخره تر از اون اينكه خيليا حسرت الان من رو دارن و فكر ميكنن امير چه آقاست...يا من خيلي نفهمم كه دارم به اين راحتي ميبازم....خدايا...تو رو به هر چي برات مقدسه قسم...الان...فقط براي من...يكبارم كه شده...اون سنتهاي چارت بندي شده لا متغيرت رو بگذار كنار و ببين كه اگه نگيريم ميوفتم...امير

|