Sunday, May 15, 2005

شتاب ثانيه ها


راضي نيستم...اين الكي خوش بودنا راضيم نميكنه...چند وقته به يه چيزايي دارم فكر ميكنم...ميخوام يه تصميم هايي بگيرم...ميدونم خيلي از عزيز ترين كسام هم هضمش براشون سخت خواهد بود...اما من بايد يه جايي جلوي خودم...جلوي خود خواهيام...و جلوي اين زندگي پوچم واستم...درست يا غلط...اين كارو ميكنم...حتي اگه خود خدا هم خوشش نياد....من به يه هجرت نياز دارم...اين براي من
يه گرير ناگزيره...امير
دل تو رفته در خواب و خيالت مست اين رويا
سراسيمه رهايي در پي پس كوچه هاي سرد اين دنيا
نگاه خسته ما را نميبيني
شتاب ثانيه ها را نميبيني
اميد و آرزوهاي زهم بگسسته فرداي دنيا را نميبيني
من از بيگانگي هاي عجيب و پوچ اين ملت
ندارم انتظاري
از اين ماتم كه همچون من تو هم
غربت نشيني و زبانم را نميفهمي
چنان بيگانه اي حتي كه نامم را نميداني
|