Thursday, January 20, 2005

برگرد عروسك نازم

توي اين دو سال هيچ شبي به سختي ديشب نگذشت...آخ عروسك نازم نميدوني اينكه به احساسم شك ميكني چقدر درد آوره...آره قبلا يه راه آبي قشنگ بود...خودت بهتر از هر كسي ميدوني كه اون حس هم بود...شديدم بود...ديدي كه...ولي بعد از تموم شدن اون ماجرا واقعا فكر كردي من اينقدر پستم كه هنوز اون حس رو داشته باشم...ها؟...آره هيچ وقت يادم نميشه... اينو خودت گفتي... ولي به خدا قسم الان تنها ناراحتي من از اون ماجرا اينه كه چرا غرورم رو شكستم نه اينكه چرا توي اون راه لعنتي پا نگذاشتم...بعضي وقتا با خودم فكر ميكنم كه همه اون ماجرا ها كه واسه هر دوتامون اتفاق افتاده واسه اين بوده كه ما با هم آشنا بشيم...غير از اونم چند نفر بودن... بعضيا شون واسم فقط دوستاي خوبي بودن...كه خيلي هم به خاطر خوبيهاشون واسم مهم بودن ...اما تو در مورد رابطشون با من اشتباه كردي....فكر كردي رابطم با اونا.......خودت كه بهتر از من ميدوني...خيلي ها هم بودن كه دوست داشتن كه با من باشن...شايد فقط كافي بود بهشون بگم...اما اون عهد لعنتي حتي مانع فكر كردن به اونا ميشد...تا اينكه تو اومدي...نور كوچولوي نازم اومد...تو براي من اينقدر خوب و مهربون بودي كه من حتي اون عهد لعنتي رو به خاطر تو عقب انداختم... كاري كه براي هيچ كدوم از اونا نكردم...آره عقب انداختم...نميگم شكستم چون ميدونم تو يكروز خسته ميشي...نور كوچولو تومنو از اون وضع لعنتي نجات دادي...خودت ميدوني كه چقدر دوست دارم...كاش ميشد يكبار جلوي همه اونا دستاتو ببوسم تا همشون بفهمن كه تو از همشون واسم مهمتري...از همشون عزيز تري...آخه عزيز دلم با اينهمه خوبي تو مگه ميشه من يكتار موي تو رو با اونا عوض كنم؟...عروسك نازم تو هميشه بهترين حسها رو به من دادي و با تو بهترين جاي دنيا بودم...مگه ميشه تو رو فراموش كنم...به من شك نكن مهربونم...قشنگم...عروسك نازم...تا وقتي كه بهم نگي كه فهميدي حرفاي ديشبم رو اشتباه برداشت كردي حال من همينجوريه...دوست داري من اينجوري بشكنم؟...ميدونم دوست نداري چون دوستم داري...پس برگرد عروسك نازم
|