Thursday, December 16, 2004

ستاره دنباله دار



چند وقته هر كسي از راه ميرسه يه جوري ...دوستانه يا از روي نا مردي...دونسته يا ندونسته...با حرفايي كه در مورد شرايط جديدم ميزنه اذيتم ميكنه...بهم ميريزم...داغونم ميكنه...هيچ كدومشون هم نميفهمن كه با اين حرفاي مسخرشون چقدر باعث شكستنم ميشن و چقدر حرفاشون واسم سنگينه...آخه ميدونين چيه ؟ ....خيلي هاشون از دوستام هستن...يا لااقل بودن...و شنيدن اين حرفا از اونا...از كسايي كه توقع داشتم تو هر شرايطي پشتم باشن و كمكم كنن خيلي واسم سخته...يكيشون ميگه امير تو توي اين دو سال خيلي واسه خودت كلاس دست و پا كردي...حواست هست داري تو اين ترم همش رو به باد ميدي؟...ميگه اين كارات باعث ميشه بچه ها اعتمادشون رو و احترامشون رو نسبت بهت از دست بدن...يكي ديگه مياد جلوي من راست تو چشمام نگاه ميكنه ميگه امير خان با شما كه ديگه نميشه راحت صحبت كرد...هر چيزي بفهمين سريع به دوستتون ميرسونين و اونم به دوستاش...ميخنده ميگه امير جون جاسوسي نكني ها....يكي ديگه همش با كاراش ميخواد كه منو نسبت به نور كوچولوي خوب بدبين كنه...يكي شون تا نور كوچولو رو ميبينه جلوي من...جلوي من شروع ميكنه به مسخره كردن...يكيشون انگار كه من كورم و دارم توي چاه ميوفتم مدام با كاراش ميخواد كه من بفهمم كه دارم اشتباه ميكنم...بعضياشون ميگن اصلا از وقتي پاي اين يارو بين بچه ها باز شد و با امير صميمي شد باعث شد رابطه امير با بقيه بچه ها به هم بريزه...ميگن نور كوچولو امير رو از دوستاش قاپيده...باعث همه اين بد شدن رابطه امير با دوستاشم همينه...بعضيا ميان ميگن امير راستي ميدوني...قبلا...مگه ماجرا هاي قبل رو نميدوني؟...نور كوچولوت رو با فلاني ديدن...خبر نداشتي يعني؟...عيب نداره بابا...چشمك ميزنه ميگه تا وقتي باهاشي خوش بگذرون...به چيزاي ديگه چكار داري...يكيشون ميگه يه وقت خنده ها و گريه ها رو باور نكني ها...همشون اشك تمساحه...يكي ديگه فقط به بهانه مسخره اين كه نور كوچولوت رابطه دوست منو با دوستاش به هم زده هر غلطي دلش ميخواد ميكنه و هر حرفي ميزنه...هيچ كدومشون هم نميفهمن كه با اين كاراشون چقدر زجرم ميدن..نه نه ...بعضي هاشون ميفهمن...ولي از اينكه منو داغون كنن حال ميكنن...از اين بد تر ميدونين چيه؟...اينه كه نور كوچولوم هم داره به من شك ميكنه...فكر ميكنه كه من اينقدر ضعيفم كه حرف بقيه روم تاثير بگذاره....بايد يه سري چيزا رو به همه بگم...ميخوام همه كسايي كه وبلاگم رو دارن بدونن...اولا من به نور كوچولوي خوب اطمينان دارم...خيلي هم زياد اطمينان دارم...ميدونم خيلي چيزا هست كه من نميدونم...خيلي كار ها هم هست كه ميكنه و به من نميگه....اما به احساسش اطمينان دارم...به اينكه همه اين كار ها روبا اينكه اشتباه ميكنه اما واسه من ميكنه اطمينان دارم...و همين واسم بسه...دوم اينكه هر كي ندونه ايمان و كورش خوب ميدونن كه رابطه ما سر اين قضيه به هم نخورده...من واسه اينكه همه بفهمن و حرف مفت نزنن ميگم...رابطه ما سر يه قضيه ديگه به هم خورد....چند تا ماجراي خيلي قديمي تر از اين ماجرا كه حتي رد پاش تو مطلباي قديميم باقيه...سوما...هيچ كس نميتونه كه درك كنه رابطه ما رو با هم...پس خواهشا در مورد چيزي كه نميدونين حرف نزنين و تهمت نزنين...آخرين حرفم هم اينه...نور كوچولوي نازم خودش ميدونه كه يك عهد لعنتي هميشه با منه...هميشه بهش ميگم مهربونم ميدونم يه روز خستت ميكنم...يه روز اين احساس قشنگت تموم ميشه...اما ميخوام همه بدونن...نور كوچولو...نور كوچولوي مهربون...نور كوچولوي قشنگ...هر چي كه هست...براي من بهترين هديه خدا بوده...هيچ كس با اين جنس و فازتا حالا نتونسته براي من خوب باشه مثل اون....ميخوام بدونه كه هر چي كه بشه...هر چي كه بشه...واسم بهترين باقي ميمونه...يك دوست خوب دارم...احمد...تنها كسيه كه ميفهمه چي ميگم...ميدونين چي ميگه...ميگه امير من تو رو ميشناسم پس مطمئنم هم كاري كه ميكني درسته هم نور كوچولو خيلي خوبه....كاش بقيه هم درك ميكردن ولااقل به احترام دوستي قشنگ گذشتمون يك كم فكر ميكردن در مورد رفتارشون... كاش بعضي هاشون هم ناراحتي هاي گذشتشون رو با من به نور كوچولو ربط نميدادن...كاش همه ميفهميدن احساسي رو كه من دارم....من سر همه حرفاي خوب و بدي كه به نور كوچولو و بقيه گفتم هستم...و مطمئنم كه كاري كه ميكنم درسته...قربون همتون...داداشتون...امير....تو آسمون زندگيم ستاره بوده بيشمار...اما شباي بيكسي يكي نمونده موندگار...يكي نمونده از هزار...ستاره هاي گم شده هر شب من هزاز هزاز...اما هميشگي تويي ستاره دنباله دار...يكي نمونده ار هزاز...اي آخرين...تنهاترين...آواره عاشق...هر شب عمرم همراه با من ستاره عاشق...ستاره هاي گم شده هر شب من هزار هزار...اما هميشگي تويي ستاره دنباله دار......ستاره دنباله دار اون ستاره ايه كه يك دفه مياد...نورش قشنگش رو به آدم ميبخشه...و ميره....نور كوچولوي من يه ستاره دنباله داره

|

Monday, December 06, 2004

هفدهم آذر


امشب شب هفدهم آذره...امشب شب تولدمه...يه زماني فكر ميكردم وقتي هجده سالم بشه بايد بازنشست بشم...اما الان بيست و چهار سالمه و زندگي ادامه داره...بيست و چهار سال پيش ساعت هفت و ربع صبح توي بيمارستان پارس شيراز تو يه هواي سرد پائيزي يه پسري دنيا اومد كه اسمشو قشنگ ترين اسم دنيا گذاشتن...امير...اون پسره زندگيشو توي سرماي پائيز... توي گرماي دو نفر كه واسه اولين بار مامان بابا شده بودن...توي اولين شعله هاي جنگ...توي اظطراب بمبارونهاي شيراز...توي اولين سالهاي انقلاب...توي بهار قصه ها شروع كرد...هنوز اون سالهاي طلايي توي شيراز يادمه...فالوده هاي خيابون سعديه...فال حافظ سر مقبرش...دوستاي كودكستان...سينا فرنوش صمد مريم سارا رجا ...پارك بزرگ جلوي خونمون...كيهان بچه ها...باغ ارم...تخت جمشيد...هيچ وقت يادم نميشن...با خودم كه فكر ميكنم ميبينم خدا منو دوست داشت كه توي شيراز دنيا اومدم و بزرگ شدم...امير بزرگتر شد...ديگه عادت كرده بود به مبصر شدن...به شاگرد اول شدن...ياد آقاي ساساني آقاي روحبخش خانوم درگاهي آقاي بهادري بخير...بهترين معلماي زندگيم...حالا ديگه جنسش جور بود...يه خواهر كوچولو و يك داداش كوچولو داشت...سالهاي طلايي دبيرستان توي مشهد شروع شد...هنوزم شاگرد اول بود...سالهاي فوتبال...تيم پيام كاوه...كاپيتان يه تيم محلي...آخ خدا هيچ وقت يادم نميشه...وقتي پيش دانشگاهي قبول شدم يه دفه يكسري حرفاي تازه شنيدم...كتابهاي شريعتي منو بزرگتر ميكرد...واسه خودم چه آرمانهايي كه نداشتم...عدالت...مسئوليت...دينم...كشورم...خاتمي همون موقع ها بود كه شروع كرده بود به قشنگ حرف زدن...حس ميكردم ميخوام آزاد باشم...دنبال يكي ميگشتم كه بشه عاشقش شد...آخي نازي...هنوز امير كوچولو بودم...اون سال پرطلاطم باعث شد كه درس بي درس...اصلا هم پشيمون نيستم توي اون سال همه فكرم رو ساختم...و هنوز هم مغرورانه به فكرم افتخار ميكنم...همون موقع ها بود كه يكنفر پا به دنياي احساسم گذاشت...ابي جونم...آخ من عاشق فريادهاي پر احساسش شدم...و هنوز هم مغرورانه به اين احساسم افتخار ميكنم...كنكور قبول نشدم...مامانم كه ميخواست به من انگيزه بده و با من داشت واسه كنكور ميخوند قبول شد ها...ولي من قبول نشدم...بهترين راه واسه فرار از اون جو پر از انتظار سربازي بود...رفتم خدمت...سربازاميررضا جهان فخر...گروهان ايثار گردان عاشورا...مركز آموزش محمد رسول الله (ص)نيروي انتظامي بيرجند...يعد از دو ماه سخت و قشنگ آموزشي دو ماه تربت جام...گردان رزمي سلمان...دو ماه پر از ترس...پر از خاطره...من ترسو من پست نتونستم تحمل كنم سختيشو...كم كم داشتم عوضي ميشدم...زنگ زدم خونه...مامان به بابا بگو يا يه كاري كنه منو از اينجا بيارن بيرون يا فرار ميكنم...بابام كارمو درست كرد ...اومدم فريمان...اداره آگاهي و كشف جرائم و مبارزه با مفاسد اجتماعي...يه كامپيوتر عهد عتيق دادن بهم با يه اتاق باحال و يه كيوسك كوچولو...شدم مسئول مركز كنترل كامپيوتري آگاهي...بهترين جاي دنيا واسه خدمت...پاسگاه راهنمايي و رانندگي منم كه سرباز آگاهي...هيچ كي بالا سرم نبود...با سه تا دوست خوب تو كيوسك و اطاقمون با كامپيوتر بازي ميكرديم...يادش به خير زود تموم شد...اومدم بيرون مامان بابام گفتن امير شروع كن درس رو...من ولي اصلا فلسفش واسم حل نميشد...يه روز تو روزايي كه با دو تا از دوستام شديدا به فكر رفتن از ايران بوديم مامانم اومد خونه و با خوشحالي گفن امير فيزيك آزاد قبول شدي...اين موندگارم كرد...فكر ميكردم با مامانم هم دانشكده اي شدم...نميدونستم دانشكده علوم تو راهنمائيه كه...همون روزا افسانه (خواهرم ) پزشكي قبول شد و ديگه همه تو خونمون خوشحال...كه بچه هامون با هم ميرن دانشگاه...جفتشونم مشهد...منم خوب خوشحال بودم...اومدم دانشگاه...شروع شد...دوستيهاي دانشكده...محمد اولين كسي كه باهاش دوست شدم...كورش و ايمان دو تا داداش كوچولوي خوب و مهربون كه كاش اون ماجرا ها نبود و هنوز واسم مثه اون روزا بودن ...حامد و جواد كه هميشه دو تا دوست خوب بودن...با خورشيد هاي گرم تو سينشون...اما ديگه نميتونستم درس بخونم...هنوز نميتونستم به خودم جواب بدم كه آخه كه چي...خلاصه شروع كردم به پاس كردن واحدام...درست توي شرايطي كه توي فلسفه بودم و رفتن...ميون مرگ وحيات مردد بودم...يه دفه ديدم يه جوري شدم...و اون باعث شد بزرگترين اشتباه ناچار زندگيم رو انجام بم...من پا به راه آبي گذاشتم...يه راه قشنگ كه خيلي زيبا بود و خوب...اما واسه من هيچ چيزي توش نبود جز بدترين خاطره و شكست زندگيم...تنها دلخوشيم اينه كه لااقل ديگه حسرت گفتن رو ندارم...از راه آبي كه بيرون اومدم ريختم بهم...داغون شده بودم...اصلا انتظار نداشتم كه اينجوري بشه...ايمان و كورش اون روزا خيلي ميخواستن كمكم كنن...اما مگه ميشد فراموش كرد...من خودمو نميبخشيدم...داينا هم اومد كه كمك كنه...اونم نتوست...تازه كار خراب تر هم شد...يه دوست خوب ديگه هم پيدا كردم...گلوريا...اونم ميخواست كمكم كنه...اونم نتونست... ما به هم يه قول داده بوديم...اما اون خيلي زود جا زد...حق داشت...اما به خاطر اين كار نميبخشمش...اون همه عهدهاي منو ميدونست...عهد هاي معروفم رو...عهد هايي كه وقتي با خودم ميبستم ديگه نميشكستمشون...همون روزها وبلاگم رو كه خيلي وقت بود داشتم واسش امكانات جور ميكردم راه انداختم...به خورجين قلب من...به نامه هايي كه بر باد نوشتم ...خوش آمديد...اين وبلاگ باعث شد يه دوست جديد پيدا كنم...نور كوچولو...مثه يه نور كوچولو اومد و ستاره شد...قشنگترين روز زندگيم رو شنبه با سورپريزش واسم ساخت...خودش ميدونه كه چقدر واسم عزيزه...خودش ميدونه كه به حرفهاي ناراحت كننده اي كه بهش زدم ايمان دارم...اما دليل همه اون حرفها...به خدا قسم اين بوده كه دوسش دارم...و بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكنه دوسش دارم...و بيشتر از اوم چيزي كه هر كسي فكر كنه دوسش دارم...اون پسره...امير...هنوز تو دانشكده است...امشب بيست و چهار سالش ميشه و اون حس ميكنه اگه الان بميره هيچ چيزي واسه خدا نداره...ميدونه كه نبايد هدفش تو زندگي مثل هدفهاي پست آدمهاي ديگه باشه...ميدونه اما عرضه عمل كردن بهش رو نداره...اون پسره ...امير...من...به يه چيزي ايمان دارم...اونم اينكه خدا هميشه تو آخرين لحظه ها كمكش ميكنه...و الانم منتظر اون كمكه تا خوب زندگي كنه...خوب بفهمه...خوب عمل كنه...خوب عاشق بشه...نه نه خوب دوست داشته باشه...و خوب بميره....ببخشيد كه خيلي طولاني شد ولي لازم بود...نور كوچولوي قشنگم واسه جشني كه واسه تولدم گرفتي ممنونم...كورش جون و ايمان جون شما هم واسه اينكه به فكر داداش اميرتون بودين ازتون متشكرم...تو رو خدا همه...همه...واسم دعا كنين...قربون همتون...داداشتون...امير
|