Saturday, January 29, 2005

چشمها

پسركي با دستاني سرخ از سرما ي زمستان و چشماني پر از ترس و غم در فكر فروش بسته هاي آدامس .... پيرزني با چشماني مهربان و ملتمس نشسته بر تكه پتويي كهنه گوشه خيابان.... دختري با چشماني زيبا و پر از نفرت... همچون عروسكان بي روح... در آغوش پر از هوس مردي مست و پست در آرزوي خريدن لباسي كه ديروز از پشت ويترين ديده بود....پير مردي زرد و نحيف با چشماني پر از غم نان شب كنار پياده روي خيابان زيباي شهر... با ترازويي كه با آن اين بتان سرد و زيبا بفهمند آيا رژيم لاغري... در دو روزه هيچ اثر كرده ... مومناني ... هه... با چشماني همچون چشم بتان سنگي كعبه... سخت مشغول دعاي روز هشتم ساعت هفتم...يا به فكر خواندن جزؤ هفتم آيه هشتم...يا درون مسجدي آرام و آسوده ذكر ميگويند و غرق در فكر كيفيات عالي هفت آسمان و حفظ اينكه فلان آيه در جزؤ هفتم آيه هشتم...با چه اسلوبي قرائت ميشود زيبا...آه علي و دوستش احمد بر فراز آسمان سخت بر اين جهل ميگريند.....كودكاني با چشمان پر گريه...زير چكمه...توي آفريقا...گرگهايي در جهان پراكنده...با چشماني غرق در خون...در لباسي فاخر و رسمي...گرم استثمار گرم تزوير...دم به دم ار حلقوم كثيف خود واژه ميپاشند...عدالت...آزادي...دين..عشق...خدا...برابري...رفاه...هه...واما من... ( هه ) ...با چشماني كور...خنده مضحكي بر لب...فكر من اينكه چگونه پولهايم را بيافزايم...يا چگونه مدرك استاديم را در فلان رشته بگيرم...يا چگونه دختري را كه ديروز ديدم جذب خود سازم...با گلي با عشق يا كلامي عاشقانه يا نگاهي پر هوس...من هنوز در فكر اينم كه چگونه زندگي را به كام خود....آري فقط خود...لحظه لحظه غرق لذتهاي رنگارنگ خود سازم...از چشمان همه گفتم جز چند چشم...چشم شيطان....پر ز خنده...مست و مغرور از شكست دشمن ديرين...معبود سابق...سخت ميخندد كه توانست او خدا را شرمگين سازد...و خدا...آري خدا...شرمگين است؟...نه...او ميدانست آنچه نميدانستند...آري خدا...خدا با چشم خود خورشيد...ادامه اين متن رو من نميتونم بنويسم ولي يكنفر قبلا انگار يك جمله براي اين متن من گفته...ادامه اين مطلب من رو از زبان معلم شهيدم...دكتر علي شريعتي بخونيد و تو رو خدا يك كم فكر كنيد :
اي مردم بتهاي خويش رو بشكنيد...از اين لجنزار عفن و روزمرگي پليد و بي درد و پست به در آئيد و پرواز كنيد...اين دل آسمان...اين بام بلند آرزوهاي بزرگ...اين خداي پرشكوه كه جامه آسمان را در بر دارد و اشكهاي ستارگان را بر گونه...با چشم خويش خورشيد...شما را هر روز مينگرد...تا از شما يكي از اين مرداب برآيد و به سوي او پركشد.
ميدونم متن مسخره اي شد...كاش قدرت بيان اون چيزي رو كه ميدونم اما عرضه عمل كردن بهش رو ندارم داشتم...كاش ميتونستم بگم همه ما مسئوليم و خدا از اين مسئوليت از ما سئوال ميكنه....سئوالي كه مهمترين سئواله...قربون شما...داداشتون....امير
|

Thursday, January 20, 2005

برگرد عروسك نازم

توي اين دو سال هيچ شبي به سختي ديشب نگذشت...آخ عروسك نازم نميدوني اينكه به احساسم شك ميكني چقدر درد آوره...آره قبلا يه راه آبي قشنگ بود...خودت بهتر از هر كسي ميدوني كه اون حس هم بود...شديدم بود...ديدي كه...ولي بعد از تموم شدن اون ماجرا واقعا فكر كردي من اينقدر پستم كه هنوز اون حس رو داشته باشم...ها؟...آره هيچ وقت يادم نميشه... اينو خودت گفتي... ولي به خدا قسم الان تنها ناراحتي من از اون ماجرا اينه كه چرا غرورم رو شكستم نه اينكه چرا توي اون راه لعنتي پا نگذاشتم...بعضي وقتا با خودم فكر ميكنم كه همه اون ماجرا ها كه واسه هر دوتامون اتفاق افتاده واسه اين بوده كه ما با هم آشنا بشيم...غير از اونم چند نفر بودن... بعضيا شون واسم فقط دوستاي خوبي بودن...كه خيلي هم به خاطر خوبيهاشون واسم مهم بودن ...اما تو در مورد رابطشون با من اشتباه كردي....فكر كردي رابطم با اونا.......خودت كه بهتر از من ميدوني...خيلي ها هم بودن كه دوست داشتن كه با من باشن...شايد فقط كافي بود بهشون بگم...اما اون عهد لعنتي حتي مانع فكر كردن به اونا ميشد...تا اينكه تو اومدي...نور كوچولوي نازم اومد...تو براي من اينقدر خوب و مهربون بودي كه من حتي اون عهد لعنتي رو به خاطر تو عقب انداختم... كاري كه براي هيچ كدوم از اونا نكردم...آره عقب انداختم...نميگم شكستم چون ميدونم تو يكروز خسته ميشي...نور كوچولو تومنو از اون وضع لعنتي نجات دادي...خودت ميدوني كه چقدر دوست دارم...كاش ميشد يكبار جلوي همه اونا دستاتو ببوسم تا همشون بفهمن كه تو از همشون واسم مهمتري...از همشون عزيز تري...آخه عزيز دلم با اينهمه خوبي تو مگه ميشه من يكتار موي تو رو با اونا عوض كنم؟...عروسك نازم تو هميشه بهترين حسها رو به من دادي و با تو بهترين جاي دنيا بودم...مگه ميشه تو رو فراموش كنم...به من شك نكن مهربونم...قشنگم...عروسك نازم...تا وقتي كه بهم نگي كه فهميدي حرفاي ديشبم رو اشتباه برداشت كردي حال من همينجوريه...دوست داري من اينجوري بشكنم؟...ميدونم دوست نداري چون دوستم داري...پس برگرد عروسك نازم
|

Thursday, January 06, 2005

تحمل كن عزيز دلشكسته

من تحمل همه چيزرو دارم....تحمل اينكه به جاي بقيه از من انتقام بگيري رو دارم....تحمل اينكه كارهايي رو كه ميخوام نكني و ميكني رو دارم....تحمل حرفاي پشت سرم رو دارم....تحمل اينكه حتي نزديكترين دوستام جوري باهام رفتار كنن كه انگار بزرگترين گناه دنيا رو كردم دارم....تحمل خورد شدن استخونام زير فشار لعنتي جوي كه دوروبرم درست شده رو دارم...من حتي تحمل اينكه شايد يكي ديگه از من واست مهمتر باشه رو دارم....من حتي تحمل اينكه يه روز بفهمي احساست به من زودگذر بوده و حالا خسته شدي رو هم دارم...من حتي تحمل اينكه يه روز بفهمي بودن با من اصلا اونجوري كه فكر ميكني نيست رو هم دارم...ميشكنم ها ولي به خاطر تو حتي تحمل اين رو هم دارم...من تحمل چيزايي رو كه بايد بهم بگي و نميگي رو هم دارم....اما عروسك نازم....تحمل اينگه گريه تو رو به خاطر اينكه از من ناراحتي ببينم ندارم....من همه اينا روتحمل ميكنم مهربونم....تو هم تو رو خدا بديهامو تحمل كن...اين لينك يه هديه است براي تو...مسخره است اما همه حسش ماله تو نور كوچولوي مهربونم

تحمل كن عزيز دلشكسته...تحمل كن به پاي شمع خاموش
تحمل كن كنار گريه من...به ياد دلخوشي هاي فراموش
جهان كوچك من از تو زيباست...هنوز از عطر لبخند تو سرمست
واسه تكرار اسم ساده توست...صدايي از من عاشق اگر هست
|

Sunday, January 02, 2005

مشكي رنگ عشقه



نميدونم اصلا اهل فوتبال هستين يا نه؟...مهم نيست من كه هستم پس شما هم مجبورين كه باشين(چشمك)....امروز ميخوام از تيم محبوبم بگم...پرسپوليس؟... نه بابا پرسپوليس كيلو چنده...چي؟...استقلال؟...اه اه اه ...استقلالم شد تيم آخه....باز همون پرسپوليس سگش به استقلال شرف داره(چشمك به استقلاليهاي دو آتيشه)...اشتباه نكنين من نه طرفدار پرسپوليسم نه استقلال....من عاشق ابومسلمم....ابومسلم خراسان...سياه جامگان خراساني...اصلا مشكي رنگ عشقه...نميدونم ابهت لباسهاي ابومسلم رو ديدين؟...تو ايران تكه....ماشاالله بعد از اون دوتا تيم لعنتي پرطرفدارترين تيم ايران هم هست....برخلاف همه تيمهاي ديگه هم وقتي با پرسپوليس يا استقلال بازي داره نود درصد ورزشگاه ابومسلم رو تشويق ميكنن...ولي بعضي از مشهديهاي نامرد هستن كه وقتي ابومسلم تو مشهد با پرسپوليس يا استقلال بازي داره ميرن طرفداري اون دو تا تيم رو ميكنن...نمونش هم سعيد خان اشكوري كه طرفدار پروپاقرص پرسپوليسه و ايمان خان زماني كه شديدا طرفدار استقلاله....واقعا كه...من كه خودمو شيرازي حساب ميكنم از ابومسلم كه تيم لااقل شهر ابا اجداديمه خوشم مياد...ولي وطن فروشهايي مثل اون دوتا(چشمك) كه به حساب مشهدين...واي واي واي...امسال كه ابومسلم پرسپوليس رو بد جوري برد...پارسالم كه تو تهران استقلال رو جون به لب كرد...انشالله يه روزي بياد كه ابومسلم قهرمان آسيا بشه...به اميد اون روز....مشكي رنگ عشقه



|