پسركي با دستاني سرخ از سرما ي زمستان و چشماني پر از ترس و غم در فكر فروش بسته هاي آدامس .... پيرزني با چشماني مهربان و ملتمس نشسته بر تكه پتويي كهنه گوشه خيابان.... دختري با چشماني زيبا و پر از نفرت... همچون عروسكان بي روح... در آغوش پر از هوس مردي مست و پست در آرزوي خريدن لباسي كه ديروز از پشت ويترين ديده بود....پير مردي زرد و نحيف با چشماني پر از غم نان شب كنار پياده روي خيابان زيباي شهر... با ترازويي كه با آن اين بتان سرد و زيبا بفهمند آيا رژيم لاغري... در دو روزه هيچ اثر كرده ... مومناني ... هه... با چشماني همچون چشم بتان سنگي كعبه... سخت مشغول دعاي روز هشتم ساعت هفتم...يا به فكر خواندن جزؤ هفتم آيه هشتم...يا درون مسجدي آرام و آسوده ذكر ميگويند و غرق در فكر كيفيات عالي هفت آسمان و حفظ اينكه فلان آيه در جزؤ هفتم آيه هشتم...با چه اسلوبي قرائت ميشود زيبا...آه علي و دوستش احمد بر فراز آسمان سخت بر اين جهل ميگريند.....كودكاني با چشمان پر گريه...زير چكمه...توي آفريقا...گرگهايي در جهان پراكنده...با چشماني غرق در خون...در لباسي فاخر و رسمي...گرم استثمار گرم تزوير...دم به دم ار حلقوم كثيف خود واژه ميپاشند...عدالت...آزادي...دين..عشق...خدا...برابري...رفاه...هه...واما من... ( هه ) ...با چشماني كور...خنده مضحكي بر لب...فكر من اينكه چگونه پولهايم را بيافزايم...يا چگونه مدرك استاديم را در فلان رشته بگيرم...يا چگونه دختري را كه ديروز ديدم جذب خود سازم...با گلي با عشق يا كلامي عاشقانه يا نگاهي پر هوس...من هنوز در فكر اينم كه چگونه زندگي را به كام خود....آري فقط خود...لحظه لحظه غرق لذتهاي رنگارنگ خود سازم...از چشمان همه گفتم جز چند چشم...چشم شيطان....پر ز خنده...مست و مغرور از شكست دشمن ديرين...معبود سابق...سخت ميخندد كه توانست او خدا را شرمگين سازد...و خدا...آري خدا...شرمگين است؟...نه...او ميدانست آنچه نميدانستند...آري خدا...خدا با چشم خود خورشيد...ادامه اين متن رو من نميتونم بنويسم ولي يكنفر قبلا انگار يك جمله براي اين متن من گفته...ادامه اين مطلب من رو از زبان معلم شهيدم...دكتر علي شريعتي بخونيد و تو رو خدا يك كم فكر كنيد :
اي مردم بتهاي خويش رو بشكنيد...از اين لجنزار عفن و روزمرگي پليد و بي درد و پست به در آئيد و پرواز كنيد...اين دل آسمان...اين بام بلند آرزوهاي بزرگ...اين خداي پرشكوه كه جامه آسمان را در بر دارد و اشكهاي ستارگان را بر گونه...با چشم خويش خورشيد...شما را هر روز مينگرد...تا از شما يكي از اين مرداب برآيد و به سوي او پركشد.
ميدونم متن مسخره اي شد...كاش قدرت بيان اون چيزي رو كه ميدونم اما عرضه عمل كردن بهش رو ندارم داشتم...كاش ميتونستم بگم همه ما مسئوليم و خدا از اين مسئوليت از ما سئوال ميكنه....سئوالي كه مهمترين سئواله...قربون شما...داداشتون....امير