خاطره مثل یه پیچک
بالای اون کوه بلند که پر از برف بود و سرما و یه غرور باشکوه اصلا فکر نمیکردم که یه روز هوس گرما به سراغم بیاد اصلا گرمای من همون سرما بود..... اما اون پائین یه راه قشنگ که همیشه آبی بود با درختهای طلائی و خورشید های گرم منو وسوسه میکرد.... هوس رفتن افتاده بود تو دلم ..... ترسیدم... از سکوتش از قشنگیش ترسیدم .... آخه راه قشنگ بود ولی سراسر سکوت .... به حدی ساکت که از وقتی من بالای اون قله سرد که از خورشید هم بالاتر بود نگاهش میکردم هیچکس رو ندیدیم که بین اونهمه بیراهه های وسوسه انگیز بخواد به اون راه قشنگ پا بذاره .... اما من از اون بالا رقص قشنگ درختهای طلائی رو میدیدم وطلوع خورشیدهای قشنگ رو که هر روز با نور اونا گرم میشدم و توی اون سرما شعله میکشیدم......من باید میرفتم حالا دیگه فکر میکردم راه هم منو صدا میکنه ..... باید میرفتم آخه اون راه من بود ..... خواستم رو همون کوه
بمونم ..... سرد ولی مغرور و سربلند .... کاش میموندم اما .... اما ترسیدم حسرت اون راه خوب تو دلم بمونه ..... و رفتم اما..............حالا از اون راه قشنگ فقط یه خاطره مونده واسم ... یه خاطره که مثل یه پیچک رو تن خستم پیچیده .... یه خاطره که دردآور هست ولی تلخ نه...... برگشتم رو همون قله سرد اما دیگه از برف خبری نبود ..... راه هنوز همونجا بود اما دیگه نمیتونستم قشنگیشو ببینم .... شادی دیدن اون واسم شده بود یه خاطره...... اما خوشحال بودم که حسرت هم دیگه از دلم رفته بود حتی اگه جاش غم نشسته بود
فکر من مباش مسافر
به سپیده ها بیاندیش
چشم فرداها به راهه
راه سختی مانده در پیش
ساحل عزیز واسه ایده ای که برای نوشتن این شعر از ابی واسه مطلبم بهم دادی ازت ممنونم....مرسی دوست خوب