Monday, August 30, 2004

خاطره مثل یه پیچک


بالای اون کوه بلند که پر از برف بود و سرما و یه غرور باشکوه اصلا فکر نمیکردم که یه روز هوس گرما به سراغم بیاد اصلا گرمای من همون سرما بود..... اما اون پائین یه راه قشنگ که همیشه آبی بود با درختهای طلائی و خورشید های گرم منو وسوسه میکرد.... هوس رفتن افتاده بود تو دلم ..... ترسیدم... از سکوتش از قشنگیش ترسیدم .... آخه راه قشنگ بود ولی سراسر سکوت .... به حدی ساکت که از وقتی من بالای اون قله سرد که از خورشید هم بالاتر بود نگاهش میکردم هیچکس رو ندیدیم که بین اونهمه بیراهه های وسوسه انگیز بخواد به اون راه قشنگ پا بذاره .... اما من از اون بالا رقص قشنگ درختهای طلائی رو میدیدم وطلوع خورشیدهای قشنگ رو که هر روز با نور اونا گرم میشدم و توی اون سرما شعله میکشیدم......من باید میرفتم حالا دیگه فکر میکردم راه هم منو صدا میکنه ..... باید میرفتم آخه اون راه من بود ..... خواستم رو همون کوه
بمونم ..... سرد ولی مغرور و سربلند .... کاش میموندم اما .... اما ترسیدم حسرت اون راه خوب تو دلم بمونه ..... و رفتم اما..............حالا از اون راه قشنگ فقط یه خاطره مونده واسم ... یه خاطره که مثل یه پیچک رو تن خستم پیچیده .... یه خاطره که دردآور هست ولی تلخ نه...... برگشتم رو همون قله سرد اما دیگه از برف خبری نبود ..... راه هنوز همونجا بود اما دیگه نمیتونستم قشنگیشو ببینم .... شادی دیدن اون واسم شده بود یه خاطره...... اما خوشحال بودم که حسرت هم دیگه از دلم رفته بود حتی اگه جاش غم نشسته بود
فکر من مباش مسافر
به سپیده ها بیاندیش
چشم فرداها به راهه
راه سختی مانده در پیش
ساحل عزیز واسه ایده ای که برای نوشتن این شعر از ابی واسه مطلبم بهم دادی ازت ممنونم....مرسی دوست خوب


|

Thursday, August 26, 2004

یه دوست میخواست کمکم کنه اما ....همه چیزو نمیدونست

مطالب زیر رو یکی که درک میکنه آتش مقدس غم رو و حس میکنه توی قلبش این آتش رو واسم فرستاده...... همشون رو قبول ندارم اما ازشون خیلی خوشم اومد چون توشون امید موج میزد و مهربونی ........ متشکرم
پیش از اینکه سنگ بشی دوقدم مونده به سخت شدن، یه وجب تا نفوذناپذیر شدن، سر مرز پوچی و بی تفاوتی و بی خیالی،......تا همیشه از یاد رفتن ...درست پیش از لحظه تاریک نیستی، دقیقه ای هست که می تونی با یه نگاه دقیق شکارش کنی ....اون فرصت طلایی، کلید قفل تنهاییه، ساحل نجات پس از گذر از دریای طوفانیه آرامش قبل از طوفانه ...جاده رهاییه ...اون فرصتی رو که می گم شانس بزرگ زندگیه لحظه پرش از جهنم تردید و بی تحرکی به رود خونه روان و با صفای زندگیه ......پیش از اینکه از پاداش تقدیر نومید بشی؛ پیش از اینکه تو شطرنج زندگی کیش مات بشی؛ این لحظه مثه معجزه ظهورمی کنه ....یه سیلی سبز بهت می زنه که بعد اون چشات واسه همیشه ، همه جا و همه کس رو سبز می بینه وقتی چشات سبز شد، می تونی یه بار دیگه متولد بشی .......تا آدم هست، غمم هست ........قبل اینکه همه درا به نظرش بسته بیاد، میشه با یه نگاه تازه، با یه اعتماد به نفس، با یه ایمان و باور، با دعا کردن و خواستن، با هرس کردن هر چیز اضافی، با قانع بودن و بی نیاز شدن، غم رو به شادی، نومیدی رو به امید ونا توانی رو به توانایی تبدیل کرد ..........بعضیا تسلیم می شن ...اجازه می دن زندگی مثه برگی که در دست باد اسیره با اونا رفتار کنه ...اما بعضیا با بال و پر خودشون پرواز می کنن این دسته از آدما لحظه های معجزه رو می بینن، می تونن مثه یه شکارچی ماهرکمین کنن، لحظه ها رو شکار کنن و اونا رو به نفع خودشون به خدمت بگیرن ایمان دارن که هیچ اتفاق خوب و بدی نیست که بتونه به عظمت وجود انسان باشه واسه همینه که مثه کوه محکمن مثه دریا وسیع و مثه پرنده معصوم ...دلت می خواد کدوم باشی؟ تو گروه وامونده ها و رونده ها یا تو گروه اونایی که زنده اند و هی از نردبوم زندگی بالا می رن.......... واقعا حیفم میومد وقتی میخواستم این نوشته های قشنگ رو خلاصه کنم کاش میتونستم همش رو اینجا بزارم لااقل اون قسمتهایی رو که واسه همه مفیده و فقط مخاطبش من نیستم اما از اول با خودم عهد بسته بودم مطلبهای وبلاگم زیاد بلند نباشه تا خسته کننده نشه بابت همین مجبور شدم خلاصه کنم .... و اخرین مطلب : اگه کسی موقع خوندن این جمله های قشنگ دلش نورانی شد من رو هم دعا کنه شاید خدا ........ باز هم ممنونم واسه همه چی

|

Tuesday, August 24, 2004

پاشنه کفش حامد

امروز که محتاج تو ام جای تو خالیست
فردا که بیایی به سراغم نفسی نیست

ایمان جون دیشب تو هم بالاخره همون اشتباه چند وقت پیش کورش رو تکرار کردی و دقیقا همون اتهامی رو به من زدی که کورش زده بود .
ایمان جون آره من محتاجم اما به مقدس ترین اسمها قسم نه به اون چیزی که شماها فکر میکنین .
میدونین مشکل شما چیه اینه که درک نمیکنین کنار پاشنه کفش کرمی حامد رو .
حامد جون عزیز دلم چقدر حال میکنم وقتی میبینم کفشت رو ..... حامد جون فقط تو درک میکنی احتیاج منو ..... ولی ای کاش من و تو هم میتونستیم به قول ابی خالی از عاطفه و خشم باشیم.... خالی از خویشی و غربت ..... ولی نه این افسانه شخصیه من و تویه فقط یه کم تلخه که اونم عیب نداره در عوض.......آره
حامد جون میدونی چقدر دوست دارم .

|

Sunday, August 22, 2004

....... من ناگزیرم که


من بعد از اون صاعقه کشنده یک منجی داشتم که اگه نبود از من هیچ چیز باقی نمیموند ....... مطمئنم هیچ کس و حتی خودش نمی تونه درک کنه من چقدر بهش مدیونم ....من اما امروز و توی این چند هفته اخیر جواب اون همه خوبی رو به بدترین وجه ممکن دادم ..... اما ماه خیلی بزرگتر از این حرفاست که شبای مهتابو از دوستاش بگیره ....تمام این کارهام علی رغم نامردانه بودن کاملا موجه هستن و این خیلی دردناکه ایمان جون داداشی تو میتونی و باید به منجیم به مسیحم بگی این موضوع رو
تو که دستت به نوشتن اشناست
دلت از جنس دل خسته ماست
دل دریا رو نوشتی همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
|

Friday, August 20, 2004

سوتک


من نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را اشفته و آشفته تر سازد
بدینسان بشکند در من سکوت مرگبارم را
شعری از دکتر علی شریعتی
خدایا کاش میشد وکاش میتونستم و کاش عرضه این کارو داشتم که یک کودک بازیگوش بشم ...... خدایا میشم و میدونم که باید بشم اخه این افسانه شخصی منه اگه ..... اگه تو کمکم کنی ..........انشاالله
|

یک داستان از دفتر خاطراتم

یه قصه از دفتر خاطراتم واستون مینویسم :
یکی بود یکی نبود ......... یه روز یه پسره داشت واسه خودش راه میرفت و اواز میخوند ...............:
شکستم گسستم

به خاک و گل نشستم
سلامي کلامي
بکش نازم که خسته م
غريبه آي غريبه آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
یه دفعه حس کرد زندگیش خیلی پوچه .... بالا رو نگاه کرد خدا رو ندید ( اصلا هم به فکرش نرسید کنارش رو هم نگاه کنه ... اخه خدا اون لحظه کنارش واستاده بود و هیجان زده میخواست ببینه بندش میفهمه چی کم داره یا نه ..... همون لحظه تو چشاش یه برق مرموزی هم بود )
پسره با خودش گفت من باید برم از خودم ............... و رفت ( تو چشای خدا شادی میدرخشید ولی با اون برق مرموز ).
پسره رفت و رفت تا به راه رسید .... وای خدیا راه خیلی قشنگ بود...... ترسید از قشنگیه راه ترسید و همونجا نشست یک روز... دو روز.... یک ماه .....دوماه....یک سال همونجا نشسته بود و هر روز صبح راه رو میدید که نسیم درختاشو به قشنگترین حالت به رقص در میاورد.........اما کم کم دید دیگه تحمل پوچی رو نداره .....باید میرفت....ورفت .
اما...........................
اما راه همون راه قشنگ همون راهی که یکسال روزا به امید دیدن طلوع خورشید تو افقش از خواب پا میشد یه دفعه تبدیل به سراب

شد ( شیطان کنار خدا داشت مثه سگ میخندید...خدا اما آروم بود ...هیچ کمکی نکرد ولی نگاهش خیلی قشنگ بود ) ..........ولی پسره......صاعقه بهش زده بود ...... و مرده بود.
اون پسر وقتی داشت از راه ( از راه خوب.... از راه قشنگ ) برمیگشت داشت میخندید ....... واسه همین هم داداشها و خواهرهاش خوشحال بودن اخه اون بعد از یکسال داشت میخندید ....... ولی اونا نمیدونستن که اون پسره مرده و اون خنده ها ماله یک شبحه که فقط نفس میکشه ..... خدا اما هنوز تو نگاهش یه برق مرموز بود و رو لباش یه لبخند مغرورانه....
پسره هنوز هم وقتی از جلوی راه میگذشت ( یه شبح از جلوی یک سراب ) با خودش اواز میخوند....:

آه يکي بود يکي نبود

يه عاشقي بود که يه روز
بهت مي گفت دوستت داره
آخ که دوست داره هنوز
|

Thursday, August 12, 2004

ستیزه کن با پیکرم


امروز یه بنده خدایی تو دانشکده این شعر ابی رو میخوند :
وقتی تن حقیرمو به مسلخ تو میبرم
مغلوب قلب من نشو ستیزه کن با پیکرم
اخ که من بزرگ میشم با این ترانه ها ............... انشا الله ابی هزار سال زنده باشه ما هم زیر سایش.........
یه زمانی ایمان به من میگفت تو ظرفیت شعرهای ابی و حرفهای شریعتی رو نداری .......... میگفت همینا تو رو بهم میریزه ..................اما من حاضرم بهم بریزم که هیچ اصلا دیوونه بشم اما حسی رو که این دو نفر به من میدن از دست ندم............... کاش بقیه اینو درک کنن
|

Sunday, August 08, 2004

بسم الله الرحمن الرحیم

قسم به قلم و انچه مینویسد
که هر چه مینویسم به یاد او و در راه او باشد
زبانم ... قلمم ... قلبم ... خونم ... احساسم ... همه وجودم را به او هدیه میکنم
|