Friday, August 20, 2004

یک داستان از دفتر خاطراتم

یه قصه از دفتر خاطراتم واستون مینویسم :
یکی بود یکی نبود ......... یه روز یه پسره داشت واسه خودش راه میرفت و اواز میخوند ...............:
شکستم گسستم

به خاک و گل نشستم
سلامي کلامي
بکش نازم که خسته م
غريبه آي غريبه آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
یه دفعه حس کرد زندگیش خیلی پوچه .... بالا رو نگاه کرد خدا رو ندید ( اصلا هم به فکرش نرسید کنارش رو هم نگاه کنه ... اخه خدا اون لحظه کنارش واستاده بود و هیجان زده میخواست ببینه بندش میفهمه چی کم داره یا نه ..... همون لحظه تو چشاش یه برق مرموزی هم بود )
پسره با خودش گفت من باید برم از خودم ............... و رفت ( تو چشای خدا شادی میدرخشید ولی با اون برق مرموز ).
پسره رفت و رفت تا به راه رسید .... وای خدیا راه خیلی قشنگ بود...... ترسید از قشنگیه راه ترسید و همونجا نشست یک روز... دو روز.... یک ماه .....دوماه....یک سال همونجا نشسته بود و هر روز صبح راه رو میدید که نسیم درختاشو به قشنگترین حالت به رقص در میاورد.........اما کم کم دید دیگه تحمل پوچی رو نداره .....باید میرفت....ورفت .
اما...........................
اما راه همون راه قشنگ همون راهی که یکسال روزا به امید دیدن طلوع خورشید تو افقش از خواب پا میشد یه دفعه تبدیل به سراب

شد ( شیطان کنار خدا داشت مثه سگ میخندید...خدا اما آروم بود ...هیچ کمکی نکرد ولی نگاهش خیلی قشنگ بود ) ..........ولی پسره......صاعقه بهش زده بود ...... و مرده بود.
اون پسر وقتی داشت از راه ( از راه خوب.... از راه قشنگ ) برمیگشت داشت میخندید ....... واسه همین هم داداشها و خواهرهاش خوشحال بودن اخه اون بعد از یکسال داشت میخندید ....... ولی اونا نمیدونستن که اون پسره مرده و اون خنده ها ماله یک شبحه که فقط نفس میکشه ..... خدا اما هنوز تو نگاهش یه برق مرموز بود و رو لباش یه لبخند مغرورانه....
پسره هنوز هم وقتی از جلوی راه میگذشت ( یه شبح از جلوی یک سراب ) با خودش اواز میخوند....:

آه يکي بود يکي نبود

يه عاشقي بود که يه روز
بهت مي گفت دوستت داره
آخ که دوست داره هنوز
|