یک داستان از دفتر خاطراتم
یه قصه از دفتر خاطراتم واستون مینویسم :
یکی بود یکی نبود ......... یه روز یه پسره داشت واسه خودش راه میرفت و اواز میخوند ...............:
شکستم گسستم
به خاک و گل نشستم
سلامي کلامي
بکش نازم که خسته م
غريبه آي غريبه آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
یه دفعه حس کرد زندگیش خیلی پوچه .... بالا رو نگاه کرد خدا رو ندید ( اصلا هم به فکرش نرسید کنارش رو هم نگاه کنه ... اخه خدا اون لحظه کنارش واستاده بود و هیجان زده میخواست ببینه بندش میفهمه چی کم داره یا نه ..... همون لحظه تو چشاش یه برق مرموزی هم بود )
پسره با خودش گفت من باید برم از خودم ............... و رفت ( تو چشای خدا شادی میدرخشید ولی با اون برق مرموز ).
پسره رفت و رفت تا به راه رسید .... وای خدیا راه خیلی قشنگ بود...... ترسید از قشنگیه راه ترسید و همونجا نشست یک روز... دو روز.... یک ماه .....دوماه....یک سال همونجا نشسته بود و هر روز صبح راه رو میدید که نسیم درختاشو به قشنگترین حالت به رقص در میاورد.........اما کم کم دید دیگه تحمل پوچی رو نداره .....باید میرفت....ورفت .
اما...........................
اما راه همون راه قشنگ همون راهی که یکسال روزا به امید دیدن طلوع خورشید تو افقش از خواب پا میشد یه دفعه تبدیل به سراب
شد ( شیطان کنار خدا داشت مثه سگ میخندید...خدا اما آروم بود ...هیچ کمکی نکرد ولی نگاهش خیلی قشنگ بود ) ..........ولی پسره......صاعقه بهش زده بود ...... و مرده بود.
اون پسر وقتی داشت از راه ( از راه خوب.... از راه قشنگ ) برمیگشت داشت میخندید ....... واسه همین هم داداشها و خواهرهاش خوشحال بودن اخه اون بعد از یکسال داشت میخندید ....... ولی اونا نمیدونستن که اون پسره مرده و اون خنده ها ماله یک شبحه که فقط نفس میکشه ..... خدا اما هنوز تو نگاهش یه برق مرموز بود و رو لباش یه لبخند مغرورانه....
پسره هنوز هم وقتی از جلوی راه میگذشت ( یه شبح از جلوی یک سراب ) با خودش اواز میخوند....:
آه يکي بود يکي نبود
يه عاشقي بود که يه روز
بهت مي گفت دوستت داره
آخ که دوست داره هنوز
یکی بود یکی نبود ......... یه روز یه پسره داشت واسه خودش راه میرفت و اواز میخوند ...............:
شکستم گسستم
به خاک و گل نشستم
سلامي کلامي
بکش نازم که خسته م
غريبه آي غريبه آي غريبه
عجب چشماي تو عاشق فريبه
یه دفعه حس کرد زندگیش خیلی پوچه .... بالا رو نگاه کرد خدا رو ندید ( اصلا هم به فکرش نرسید کنارش رو هم نگاه کنه ... اخه خدا اون لحظه کنارش واستاده بود و هیجان زده میخواست ببینه بندش میفهمه چی کم داره یا نه ..... همون لحظه تو چشاش یه برق مرموزی هم بود )
پسره با خودش گفت من باید برم از خودم ............... و رفت ( تو چشای خدا شادی میدرخشید ولی با اون برق مرموز ).
پسره رفت و رفت تا به راه رسید .... وای خدیا راه خیلی قشنگ بود...... ترسید از قشنگیه راه ترسید و همونجا نشست یک روز... دو روز.... یک ماه .....دوماه....یک سال همونجا نشسته بود و هر روز صبح راه رو میدید که نسیم درختاشو به قشنگترین حالت به رقص در میاورد.........اما کم کم دید دیگه تحمل پوچی رو نداره .....باید میرفت....ورفت .
اما...........................
اما راه همون راه قشنگ همون راهی که یکسال روزا به امید دیدن طلوع خورشید تو افقش از خواب پا میشد یه دفعه تبدیل به سراب
شد ( شیطان کنار خدا داشت مثه سگ میخندید...خدا اما آروم بود ...هیچ کمکی نکرد ولی نگاهش خیلی قشنگ بود ) ..........ولی پسره......صاعقه بهش زده بود ...... و مرده بود.
اون پسر وقتی داشت از راه ( از راه خوب.... از راه قشنگ ) برمیگشت داشت میخندید ....... واسه همین هم داداشها و خواهرهاش خوشحال بودن اخه اون بعد از یکسال داشت میخندید ....... ولی اونا نمیدونستن که اون پسره مرده و اون خنده ها ماله یک شبحه که فقط نفس میکشه ..... خدا اما هنوز تو نگاهش یه برق مرموز بود و رو لباش یه لبخند مغرورانه....
پسره هنوز هم وقتی از جلوی راه میگذشت ( یه شبح از جلوی یک سراب ) با خودش اواز میخوند....:
آه يکي بود يکي نبود
يه عاشقي بود که يه روز
بهت مي گفت دوستت داره
آخ که دوست داره هنوز
<< Home