Wednesday, October 27, 2004

آره تو راست میگی کورش جون


کورش یه میل زده به من یه سری حرفایی زده که خیلی دوست دارم همه بخوننشون.....شاید درست بگه اما میدونی چیه کورش جون.....من چشمام نمیلرزه و این دلیل خوبیه که درست میگم......دوست داشتم.....و از اینکه از دست دادمت ناراحتم....خیلی زیاد.....ولی اینو بدون که همه حرفام و کارام تو این مدت درست بودن......کسایی که این متن رو میخونن یا منو میشناسن....که هیچ.....و یا نمیشناسن و باور میکنن حرفای مسخرت رو که به درک.......تو ای با دشمن من دوست....رفاقت را سپر کردی......چه آسان گم شدی در خود.....چه دردآور سفر کردی......واما متن کورش البته با سانسور حرفایی که دون شان وبلاگ منه که اینجا بیارمشون...مردك دست پيش رو ميگيري كه پس نيوفتي من و مائده و ناهيد و مهسا و ايمان بايد از تو ناراحت باشيم كه هستيم . تو فكر كردي كي هستي ها ... يك بچه ي لوس مغرورعقده اي از خود متشكر ابله كه طرز تفكر بسيار احمقانه و پوچي داره و يك مريض رواني و بسيار هم آدم دورو و پستي هستي .
تا به حال چندين مرتبه هم بهت گفتم امير قبل از صحبت كردن بفهم با كي و كجا داري صحبت ميكني اون مزخرفاتت تو كميته رو شنيدم و بدون خيلي واقعا" پستي كه اونطوري با ناهيد و مائده ومهسا وايمان و من صحبت كردي .
ديگه هم حالمو بهم زدي و بشدت ازت متنفرم به اين جمله هم خوب فكر كن :
اگه تو آدم بيعيب و نقصي بودي دوستانت ازت فراري نبودن پس بدون اين تويي كه عيب داري نه ديگران ، برو تو قبرستون و خودتو اصلاح كن .
در پايان تو رو به درك ميسپرم اميدوارم كه هر چه زودتر سرت به سنگ بخوره ولي حيف كه تمامه پلهارو خراب كردي ، حيف از اونهمه عشق من
اين ايميل رو هم براي تمام فرند ليست مشتركمون ميفرستم از جمله نينا و مهسا و مائده و ناهيد و... اينو مطمئن باش .( خوب منو ميشناسي ) چون بيش از حد با احساسات پاكم بازي كردي و بيش از حد با افكار اشتباهت درباره ي من ، منو اذيت كردي و بيش از حد با شخصيتم بازي كردي و آبروي منو جلو هر كس و ناكسي بردي .
تو رو با دوستان جديدت (از اون نظر) تنها ميگذارم و بهت فرصت ميدم گمشي دوباره توي آغوش بخشايندشون چون اگه من تو رو به يك نفر فروختم تو من و ايمان و مهسا و ناهيد و مائده رو به ....... فروختي...پایان...این چیزایی که خوندین نظرکورش یکی از بهترین دوستامه در مورد من....یک دوست که با تقلیدهای مهوعش از من دیگه داشت حالمو به هم میزد.....یه دوست که به خدا قسم دوسش داشتم.....یه دوست که خیلی چیزا رو واسه اون خواستم.....اما یه فکر احمقانه و بچگانه کرد....و یه تهمت بد زد به من.....که باعث شد برای همیشه برای من بمیره.....و هر کی ندونه تو و دوستات میدونی حرف من همونیه که میگم....دوست داشتم کورش جون.....اما در مورد بقیه هم لطفا تو حرف نزن.....ایمانت با اینکه خیلی نامرده اما لااقل شعورش خیلی از تو بالا تره......مهسات هم که چند بار باید بگم خیلی خانومه و من اگه ازش بریدم لا اقل یک دلیلش تو وایمان بودین....گو اینکه بعدا با تو کاری کرد که من هیچ وقت نمیبخشمش.....ناهیدت هم که خیلی واسم عزیزه فقط طفلکی یه اشتباه کرد و جوابشم گرفت.....مائدت هم که خودش میدونه من خوشم میومد از اخلاقش و اون هم فقط جواب کارهاشو گرفت.....همشون واسه من هنوزم عزیزن......مثه خودت.....در ضمن روابط من با هیچ کس مخصوصا اون کسایی که به قول تو من شما ها رو به اونا فروختم به تو هیچ ربطی نداره....نه به تو نه به ایمان....اینو بدون.....قربان تو....داداشت.....امیر
|

Sunday, October 24, 2004

یه نور کوچولو


مثه یه نور کوچولو اومدی و ستاره شدی
|

Tuesday, October 19, 2004

من حسودم...اینو بدون


یه جایی از قول امام صادق علیه السلام خوندم شش تا چیز هست که یه آدم با ایمان نباید داشته باشه....سختگیری......بی خبری......حسادت......لجاجت......دروغ.....ستم......تا حالا فکر میکردم که از این شش تا فقط لجبازی رو دارم ولی تازگی ها فهمیدم که خیلی هم حسودم.....میدونم جنس حسادتم از جنس این حسودی های مسخره و روزمره نیست اما.....دیروز یه حسادت کردم....نخواستم درک کنم و حق بدم به یک دوست بد....آخه اون حق نداشت اون ماجرا رو واسم تعریف کنه....باید میدونستی من الکی الکی حسودیم میشه.....و این حسادت خیلی منو ترسوند...خیلی...خیلی...خیلی
|

Monday, October 04, 2004

تناقض های عشق


بگذارید تو این وبلاگ یکبار برای همیشه و علی رغم میل باطنیم از عشق بنویسم ......مسعود میگه که عسق فقط مال خداست....تو این دنیا هم اگه عاشق کسی بشی به قدری بدبختی و بیچارگی میکشی که بفهمی فقط خدا شایسته عاشق شدنه.....مسعود میگه همه فقط به خاطر خودشون عاشق میشن نه به خاطر معشوقشون....کورش نظرش بر عکسه....خیلی اعتقاد داره به اینکه آدمها میتونن و باید عاشق بشن و ادعا میکنه خیلی جاها دیده که این اتفاق افتاده........ایمان هم هر وقت صحبت از دخترا میشه کلاس میگذاره میگه من که احتیاجی ندارم بهشون......حامد بد جوری اعتقاد داره به عشق البته اولین رو نمیخواد یا نمیتونه فراموش کنه....حامد یه کم هم از عشق رد شده اون بعضی وقتها به نفرت میرسه.....اما تنفر هم خودش یه عشق شدیده.....جالب اینکه همشون هم ...منهای حامد.... منو به همه این چیزای متضاد متهم میکنن....اما نمیدونن.....شریعتی اصلا عشق رو به رسمیت نمیشناسه ... البته عشقهای معمولی و روز مره رو... دکتر عزیزم معتقده این یه حسه برای ادامه زندگی بشر......ابی جونم میگه عشق در نهایت زیبایی خطرناک هم هست ولی بدون عشق زندگی ما هیچ پایه و اساسی نداره و به خطرش میارزه.....عشق خطر شیرینیه(مصاخبه با بی بی سی پرشن)....حضرت علی میگن که هر عشقی گناه و هر عاشقی سزاوار ملامت نیست.....یکی از دوستام میگفت عشق فقط و فقط یه فرآیند فیزیولوژیکیه....فقط و فقط به تعداد یه سری هورمونهای خاص تو خون آدم بستگی داره.....قرآن کریم هم فکر کنم به رسمیت شناخته این حس رو.....چون از زنهایی به عنوان یک پاداش بزرگ حرف میزنه که مردها رو دوست دارن.....یه دختر خانومی میگفت عشق واسه پسرها یه حس خوبه ولی واسه دخترها یه نیازه....یه دختر خانومه خوب دیگه تو یه کوچه بنبست واستاده بود میگفت من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم.....پیامبر خوبمون دو تا دختر داشت که داستان عشقشون اگه این آدمهای متحجربگذارن که شنیده بشه شنیدنیه و پر از درس.....یکی فاطمه با علی....یکی زینب با ابوالعاص.....یه پیرمرد پنجاه ساله واسه اینکه معشوقش ردش کرده رفته تو یک روستای متروک تو یزد و داره تنها زندگی میکنه.....یکی دیگه از دوستام هر هفته عاشق یه دختر میشه.....یه دوست دیگه هم دارم که اصلا عشق حالیش نیست....اون دخترا رو واسه یه چیز دیگه میخواد.....یه دختر خانوم خوب دیگه یکی از دوستاشو که عاشق شده بود رو به هوس متهم میکرد......اما من.....من همون راه خودمو دوست دارم حتی اگه عهد کرده باشم که دیگه حتی به اون راه نگاه هم نکنم....و حتی اگه تو اون راه هیچ چیزی واسه من نباشه......با اینکه فلسفه عشق واسم حل نمیشه و یکی از دلیل هاش هم اینهمه تناقضیه که بالاتر نوشتم.....و هر چی بیشتر به آخر این داستان مسخره فکر میکنم بیشتر اون سه تا سئوال لعنتی عذابم میده....باز هم ته وجودم....اونجا که هنوز روح خدا توش شعله وره.....احساس میکنم که عشق علی رغم غیر ممکن بودن یه نیازه قشنگه که در عین حال احتمالا خیلی هم مسخره است مگر اینکه......بگذریم
|

Friday, October 01, 2004

یه توقع مهربانانه لب پرتگاه


من به یک چیز اطمینان دارم...اصلا چندبار تا حالا واسم اتفاق افتاده.....خدا علی رغم اینکه به نظر میرسه اصلا هوای منو نداره اما ....اما تو آخرین لحظه ها....اون لحظه هایی که دارم میوفتم از بلند ترین پرتگاهها....دستمو میگیره....و چه مهربون میگیره....نه نه مهربون نه.....تو مهربونی چشاش یه توقع هست....فکر کنم کم کم باید این کارو دوباره تکرار کنه....چون الان لب پرتگاهم و فقط وزش یک نسیم میتونه باعث سقوطم بشه.....خدا جونم کمکم کن
|