Monday, September 19, 2005

ماه شب چارده داره خورشيد خانومو ابروشو بر ميداره



ترم پيش واسه مسعود يه جور ديگه بود...خوب يادمه روزهايي رو كه مسعود چشماش يه برق غمگين شفاف داشت...مسعود عاشق شده بود...بد جوري هم عاشق شده بود و اين رو من و چند نفر ديگه از دوستاش كاملا حس ميكرديم....روزهايي كه پر بود از دلشوره يك وقت نشدن و روياي شيرين رسيدن...و از بين دلشوره و رويا...خدا مسعود رو خيلي دوست داشت...چون روياش رو واقعي كرد...پسرك راه نور به الهه زندگيش رسيد...الهه اي كه هديه خدا بود به مسعود...مسعود جون...خانوم فروغيان...از صميم قلب...با همه وجود...و از طرف خودم و دوستام...شب تولد عشقتون رو بهتون تبريك ميگم و هميشه دعا ميكنم حس خوب اين روزها هميشه همراهتون باشه...و يك نفر ديگه از همكلاسيهاي خوبم...يكي از دوستهاي عزيز براي همه بچه هاي كميته علمي...و دوست خوب نور كوچولوي نازم...خانوم ربيع...شنيدن خبر ازدواجتون خيلي خيلي خوشحالمون كرد...با همه وجود...و با همه احساس يك برادر واسه خواهر خوبش...از طرف خودم...نور كوچولو...و همه بچه هاي گروه...بهتون تبريك ميگم و براتون آرزوي شادكامي دارم...راستي...اين مسعود نامرد هرچي ميگم يه دستي هم به سر ما بكش ميگه پنج هزار تومن (دندون)...نامرد ميدونه الان دست رو سر هر كي بكشه بختش باز ميشه واسه همين پوليش كرده...اما عيب نداره...فاميليم ديگه...آخه قرار شده دختر سوگوليشون رو بگذارن واسه يكي از پسرام كنار ( دندون)...از شوخي گذشته...بازم به هر سه تا دوست عزيزم تبريك ميگم و آرزوي بهترين روزها رو دارم براشون...آماشالااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
|

Friday, September 09, 2005

عروسك قصه من


اصلا حال اين رو كه از دردهاي بشر و بد بختي هاي خودم و نامردي هاي خدا و روزمرگي روز هايي كه ميگذرن بنويسم رو ندارم...اين روز هايي كه گذشت باعث شد كل فلسفه و ديدگاهم به زندگي و نقش خدا توي اون و سهم من از دنيا و تعهد مسئوليت اجتما عيم و بهشت و جهنم و هزار تا چيز ديگه عوض بشه...دچار يك شعله مقدسم...شك به همه چيز افتاده تو وجودم...شكي كه دارم شك نفي و اثباتي نيست...شك ماهيتيه...شك به نوع تاثيره...شك به هدفه...اما به يك چيز مطمئنم...خدا با منه...پس من هم قوي ام...اون قدر قوي كه بتونم عروسكم رو بغل كنم و يه آغوش امن باشم براش...عروسكي كه يك كم ترسيده...يك كم اشتباه كرده...يك كم لجبازه...يك كم هم اين روزا سختشه...اما يك دنيا احساس قشنگه...اونقدر بزرگه و با شكوه و قشنگ...كه باعث شده من به همه هدفي كه تا حالا داشتم تو زندگيم شك كنم...اما...خدا با منه...با من و عروسكم...پس ما هم اونقدر قوي هستيم كه دست تو دست هم جلوي همه سختي هاي اين روزا واستيم....آخه به خدا تكيه كرديم
عروسك قصه من
زخم شكسته با تنت
بميرمت شكسته دل
چه بي صداست شكستنت
|