Saturday, July 30, 2005

ترس


دو سه شب پيش با بچه ها رفته بوذيم بيرون...رفتيم يه جايي كه هيچ كس نبود جز خودمون و يك رودخونه و كوه و درخت و يك ويلاي خرابه وحشتناك تو دامنه كوه... و خدا... چادر زذيم...من بودم و ايمان و سجاد و مهدي و عباس و مهدي جديد الاسلامي...خيلي خوش گذشت...خيلي...اما شب موقع خواب...با اينكه هممون پسر بوديم و با هم و لي جوري كه نميشه توصيفش كرد ترس ورداشته بودمون...خداييش هم ترس داشت اون شرايط...ما هم آدم و بي شرم...توي ترس ياد خدا افتاده بوديم...نميتونين درك كنين با چه حسي از گناه هامون...از پستيامون حرف ميزديم...اون شب با اون ترس شيرين و هيجان اتنگيزش گذشت...فردا صبح كه از خواب پا شديم باز دوباره شروع كرديم به همون طرز زندگي مسخره اي كه ديشب به خاطرش و از ترس شب اول قبرش به خودمون لرزيده بوديم...اينو هممون فهميديم و بازم از خداي مهربون و صبورمون خجالت كشيديم...انسان هميشه ناسپاسه...ما هم انسان بوديم...و پست
|

Friday, July 15, 2005

نامرد

سگي ترين جمعه ممكن...خدا هم تعطيل...بي خيال...عاديه...حتي روزهايي هم كه خوبم فقط دارم خودم رو گول ميزنم...من بي عرضه...قبول...من عوضي..آره هستم...شش ماهه قرآن نخوندم...آره خوب...حرم خيلي وقته نرفتم ...آره...اينم قبول....نمازهام هم خيلي مسخره شده...به فكر خودم و زندگي خودمم...حتي يك ذره هم مثل اون آدمي كه ميخواستي زندگي نميكنم...آره...اينم قبول...تازه خيلي چيزام هست كه شرم دارم بگم و خودت ميدوني...اونام قبول....تعارف با خودم كه ندارم...اما آخه نامرد...ننه باباي آدمم كه بچه ميافرينن(هه)...حتي اگه اون بچه آشغال ترين بچه دنيا هم كه باشه بازم تا هر جا بتونن كمكش ميكنن...در قبال حماقتها و كج روي هاش خودشون رو مسئول ميدونن...كمكش ميكنن كه خوب شه....اما تو چي؟...ببخشيد...خدايي ديگه...با بنده باحالات حال كن...گور باباي من...قربون تو...بندت(هه)...امير
فقط يه چيزي به كسايي كه ميخونن بگم...اين رابطه شخصي من با خداي منه...فقط هم در مورد من صادقه....شما اگه به زندگيتون نگاه كنين خيلي جاها حضور گرم و هدفدار خداي خودتون رو احساس ميكنين...اين حرفا فقط حرف منه با شرايط من...حاليتون شد؟...خوبه...امير
|

Friday, July 01, 2005

طلوع خورشيد توي مرداب

اي مردم بتهاي خويش را بشكنيد...از اين لجنزار عفن و روزمرگي پليد و بي درد و پست به در آئيد و پرواز كنيد...اين دل آسمان...اين بام بلند آرزوهاي بزرگ...اين خداي پرشكوه كه جامه آسمان را در بر دارد و اشكهاي ستارگان را بر گونه...و با چشم خويش...خورشيد...شما را هر روز مينگرد...تا از شما يكي از اين مرداب برآيد و به سوي او پركشد
معلم شهيد دكتر علي شريعتي



طلوع كن
طلوع كن
بر اين ستاره مردگي
كه از تو تازه ميشود اين خلوت سرخوردگي
آينه پر ميشود از جواني خاطره ها
تن تو و شرم منو خاموشي پنجره ها
طلوع كن
طلوع كن
پادشاه صدا و ترانه تاريخ ايران ابي


من دارم ميميرم...بيست و سه چهار سال گذشته...اما هر روز كه ميگذره حس ميكنم بيشتر شبيه يك كرم هستم...پوچ و مسخره...تازه بلا نسبت كرم...من تو كل اين سالها اگه جمع كنم فقط به اندازه يكماه زنده بودم...تازه اين خوبه...چون با اين وضعي كه دارم پيش ميرم تو كل زندگي آيندم بعيد ميدونم به اندازه يك روز هم كه شده زندگي كنم...زندگي اين چيزي نيست كه من دارم توش ميلولم ....خدايا...يك جاي كار ميلنگه...يا تو خيلي موجود مسخره اي هستي كه يك همچين كسي مثل من آفريدي كه هدفش از زندگي اين باشه كه من دارم... و مسخره تر از اون اينكه خيليا حسرت الان من رو دارن و فكر ميكنن امير چه آقاست...يا من خيلي نفهمم كه دارم به اين راحتي ميبازم....خدايا...تو رو به هر چي برات مقدسه قسم...الان...فقط براي من...يكبارم كه شده...اون سنتهاي چارت بندي شده لا متغيرت رو بگذار كنار و ببين كه اگه نگيريم ميوفتم...امير

|